بازگشت به خانه

اعلام موضع

آرشيو موضوعی

تعاريف و مفاهيم

مسائل ايران

اسلام

نوانديشی دينی

دين و مذهب

مشروطيت

انديشهء شرقی

دگر انديشی

روشنفکری

زنان

حقوق بشر

آموزش

خاورميانه

ترکيه

دموکراسی

جامعه مدنی

فمنيسم

اصلاحات

مدرنيته

لائيسيته

قشر سکولار

سازمان های سياسی

===============

 

 
 

چگونه دين، سکولار ميشود؟

در کلاس هفتم در دبيرستان فيروز بهرام، دبيری برای انشاء و فارسی داشتيم که روزی دم از آينده و «معجزات علم » ميزد . همه شاگردان ، افسون سخنان اوشده بودند . ازجمله ميگفت که علم ، بجائی ميرسد که ديگر انسان ، نياز به خواندن وفهميدن گوته و شکسپير و انديشه های فلاسفه مانند کانت و هگل و ... و رياضيات و هندسه و... نخواهد داشت . انسان برای دانستن وفهميدن هريک از آنها، فقط لازمست که آمپول گوته يا شکسپير يا هگل و.... را به خود تزريق ميکند ، و گوته و شکسپير و هگل و.... جذب وجود او ميشود. شاگردان ، به ويژه تنبلهای کلاس، حسرت چنين روزگاری را ميخوردند . گمان ميکنم که هنوز خيالات آن دبير، درمغزبسياری از روشنفکران ما زنده ودرکار است . آنها ، ميانگارند که با ترجمه لايحه حقوق بشرو خواندن آن ، حقوق بشر بطور معجزه آسائی ، به ما تزريق ميشود . ميانگارند که نوشته شدن « جدائی دين ازحکومت » در قانون اساسی ، آمپوليست که فوری به همه آخوندها تزريق ميشود ، و کارخودش را در وجود آنها در يک لحظه ميکند . انديشه « اعجاز» درما ميماند ، فقط تغيير شکل ميدهد . روزگاری ، پيامبران ، معجزه ميکردند ، اکنون ، علم و قانون اساسی و رفراندم و مدرنيسم و پست مدرنيسم ، معجزه ميکنند . سکولاريته ، درست ، تبعيد ِ شيوه ِ انديشهِ اعجازگريست . هيچ قدرتی فراسوی ما و غيرازما نيست که مارا با يک ضربه ، تحول يا تغيير بدهد . بلکه مسئله بنيادی سکولاريته ، آوردن اين اصل تحول دهنده و آفريننده ، به درون ِخود انسان ، به درون ِ خود جامعه وملت ، در زمين خاکيست . اصل آفريننده و ابداع و نو آوری و نوشوی وتغيير دهی ، در ميان خودِ افراد انسانی ، درميان ضمير سراسرجامعه ، جاميگيرد . خود فرد ، نيروی تغيير دهندگی خود را دراجتماع و سياست ، درمی يابد . خود ملت ، به نيروی تغيير دهنده خود ، در نظام و قانون و اقتصاد و سياست ، آگاهی می يابد ، و تصميم ميگيرد که اين نيرو را به کار ببرد . ما منتظر نيروی معجزه گری در فراسوی خود ، در فراسوی جامعه و ملت ، نمی نشينيم ، تا به فرياد ما برسد ، و مارا از چنين وضعی ، نجات بدهد . اين نيروی معجزه گر و نوکننده و براندازنده و پوچ سازنده ، در خود ما ، در خود ملت و جامعه ماهست ، که تا کنون ازآن بيخبر بوده ايم ، که تا کنون نميگذاشتند ازآن باخبرشويم . موقعی اصل « جدائی حکومت از دين » ، موقعی نوشتنش در قانون اساسی يا سندی و لايحه ای ديگر ، ارزش دارد ، که چنين واقعه ای ، در افراد رويداه باشد، يا درحال روی دادن باشد . به عبارت ديگر ، « دين آسمانی » ، « دين انسان خاکی » گردد ، دينی در ميان خود انسان گردد . به عبارت دقيق تر ، « دين » ، آسمان و آخرت و « زمان بيکرانه فراسوی زمان را » و ملکوت و ترانسندسtranszendenz را ترک بگويد ، و « دين انسانی » گردد .« دين درفرهنگ ايران ، بينش آفريننده و نوآوری بود که از درون خود هرفرد انسانی ، پيدايش می يافت » . دين درفرهنگ ايران ، سکولاربود . به عبارت ديگر ، « اصل آفرينندگی بينش ، در ميان خودفرد بود ، و فرد ، خودش ، اصل آفريننده بينش بود، و اين بينش به او نيرو ميداد که آنچه ميانديشد ، به کار ببندد . دين ، هنگامی سکولار ميشود که ، ويژگی آسمانی بودن ، آخرتی بودن ، ملکوتی بودن ، فراسوی زمان و مکان بودن را رها کند ، و جاي، در ميان انسان خاکی دراين زندگی بگيرد ، و درباره « خوشزيستی در همين زندگی » بينديشد، و بينديشد که چگونه ميتواند « همه جانها را بدون تبعيض » ،شاد و خرّم کند . اينجاست که خود دين ، سکولارميشود . اينکه گفته ميشود ، دين ، امرخصوصی بشود ، عبارتيست تنگ و بسيارسطحی ، از اين تحول ژرف و ريشه ای انسان . همه آموزه های اديان ابراهيمی و الهيات زرتشتی ، اصل آفريننده بينش و عمل را از فرد انسان ، تبعيد کرده اند . درواقع ، انسان را ازخود ، بيگانه ساخته اند . انسان ، هنگامی « ازخود ، بيگانه ميشود » ، که از « اصالت دربينش » واز « اصالت درعمل » بيفتد . انديشه معجزه گر و ُمنجی ، هنگامی پديدارميشود که انسان ، اطمينان خود را به آنکه خود ، ميتواند بينديشد و ميتواند با بينش خود ، عمل کند و تغيير بدهد ، از دست بدهد . وقتی فرد انسان ، سرچشمه بينش شناخته ميشود ، به اصالت خود ميرسد . اين « دين ِسکولار » ، « دين » ، درفرهنگ ايران بود . هنوز درکردی ، واژه « دين » ، بهترين گواه براين است . «دين » درکردی ، به معنای زائيدن و ديدن است . دين دراوستا ، معنای « اصل مادينگی » را دارد . درواقع ، « دين » درفرهنگ ايران ، بينشی بود که از ژرفای وجود خود فردِ انسان ، در برخورد با تجربياتش ، زاده بشود . اين دين ، اين بينش خود زای انسان خاکی ، سپس با اديان ابراهيمی و الاهيات زرتشتی ، به آسمان ، تبعيد شد ، وانسان ، از اصالت دربينش افکنده شد . «دين» درفرهنگ ايرانی ، چيزی نبود که کسی يا رسولی يا پيامبری ، به انسان « بدهد » ، يا به انسان « بياموزد » . دين ، نيروی زاينده بينش درخود انسان وازخود انسان بود ، که فقط نياز به دايه ، يعنی قابله وماما داشت که آنرا بزاياند . دايه يا پزشک ، يارو ياور در زايمان آن بينش که دين ناميده ميشد ، ازانسان بود ، نه دهنده يک آموزه و شريعت ، که انسان را راهبری بکند . سيمرغ که خدای ايران بود ، خود را دايه ای ميدانست که بينش را از انسانها ميزاياند . اين حقيقت دين و دين حقيقی بود .

با آمدن اديان نوری ، چه اديان ابراهيمی و چه الهيات زرتشتی ، ما ازاين « دين » ، هزارها فرسنگ دور افتاديم . « دين » با آمدن اين اديان ، « بينشی ثابت، و از پيش ، تعيين گرديده شد ، که انسانها بايد بدان ايمان بياورند » . « ايمان به يک آموزه و شريعتی » ، دين خوانده شد ، و جانشين « دين » ، به معنای « بينش زاينده ازخود فرد انسان » گرديد . درواقع ، « ايمان پيداکردن بسيارمحکم » ، جای « زائيدن بينش ازخود » را گرفت . گرانيگاه ، ازاين پس ، خود « دين » نيست ، بلکه « ايمان » است . البته اين آموزه وشريعت و بينش و علم و هدايت ، آسمانی و متعالی و« برين وفرازپايه » ساخته شد ، که واسطه ای آنرا فرود ميآورد . مسئله اصلی ازاين پس ، امتحان کردن « اندازه ِ ايمان به اين بينش » ، و فهم درست اين بينش است ، نه « انگيختن انسان ، به زايندگی و آفرينندگی در بينش » . چيرگی اديان ابراهيمی ، و رواج اين مفهوم از « دين » ، چنان قويست که همه با ناباوری ، به مفهوم ِ« دين » درفرهنگ ايران مينگرند ، و دين را ، همين مفهوم رايج و متداول ميان اديان ابراهيمی ميدانند . درحقيقت ، مسئله بنيادی بشريت ، آنست که چگونه ميتوان « دين آسمانی » را « دين انسان خاکی » ساخت . نيازی به « جدائی حکومت ، از دين ، به مفهوم اديان ابراهيمی و الهيات زرتشتی » نيست ، بلکه نياز بدانست که دين ازسر، سکولاربشود ، و دين ، نيروی زايندگی بينش در ميان فرد انسان گردد . با چنين کاری ، دين ، به مفهوم اصليش بازميگردد، و اين تحريفات دوسه هزار ساله را بکنارميزند ، و آسمان و آخرت ( فراسوی زمان ) و ملکوت را ترک ميکند ، و از تبعيدگاهش ، ازسر به جايگاه اصليش که درميان انسان (=دل يا ضميراست) باز ميگردد ، و بخودی خود ، همه مسائل سکولاريته ( ازجمله همين نياز به جدائی حکومت از دين ) ، ناپديد ميگردد .

دين ، از نو ، انسانی ميشود . اصل آفرينندگی بينش و ابتکارعمل و يقين از انديشه و عمل خود ، به ميان فرد ميآيد ، وفرد ، اصل آفريننده بينش و اصل ابتکار عمل ميگردد . دين ، ويژگی آسمانی بودن و متعالی بودن و آخرتی بودن و ملکوتی بودن را رها ميکند و جايگاهی در ميان ِخودِ فردِ انسان می يابد . به عبارت ديگر، دين ، سکولارميشود . دين ، نيروی آفريننده خصوصی فرد ميگردد . به اصطلاح فلسفی « تعالی Transzendenz als Mitte ، ميان خود انسان قرارميگيرد » . اينکه دين ، امر خصوصيست ، معنای منحط و تنگ و سطحيش را رها ميکند ، و دور مياندازد ، و معنای « آفرينندگی بينش از سرچشمه ِ خود ِ فرد انسانی » را پيدا ميکند . اين تجربه بی نظيرو ژرف و پهناوريست که فرهنگ ايران ، هزاره هاست آن را يافته است ، و درضمير هرانسانی ، نهفته و خفته است . مسئله بنيادی ما ، بسيج ساختن اين تجربه بی نظيرفرهنگيست ، که چهره ای ويژه به مسئله کنونی « جدائی حکومت از دين و سکولاريته » ميدهد .

ما اکنون در واقعيت ، با مفهومی از « دين » روبروهستيم که اديان ابراهيمی و الهيات زرتشتی ، آنراهزاره در اذهان ما جا انداخته اند ، و مفهوم اصلی دين را ، در اذهان همه ، بيگانه و غريب و موهوم ساخته اند . اينست که ما در روياروئی با اين واقعيت ، بايد همزمان باهم ، دو راه را بپيمائيم . 1- ازسوئی مردمان را با مفهوم اصيل دين از فرهنگ ايران ، آشنا سازيم و چنيی بينشی رادراجتماع و ميان افراد بپرورانيم و امکان پيدايش چنين بينشهائی را ازسر فراهم سازيم و 2- ازسوی ديگر، ببينيم که چگونه ميتوان اين « گره کور حکومت و دين » را ميتوان ازهم گشود؟

البته امروزه دراثر مغشوش بودن مفاهيم حکومت ( state=Staat) و دولت ( government= Regierung) در اذهان ، بسياری نميتوانند ميان عبارت « جدائی حکومت از دين » و عبارت « جدائی دولت از دين » ، فرق بگذارند، و منجلابی از اغتشاشات فکری و سياسی درمجلات وسايت ها و راديوها و تلويزيون ها ايجاد شده است . جدائی حکومت از دين ، با جدائی دولت از دين فرق دارد . « دولت » ميتواند با شرائطی ويژه ، مذهبی يا دينی يا حزبی باشد ، ولی حکومت ، نبايد هيچگاه دينی و مذهبی ( به معنای اديان ابراهيمی و زرتشتی ) باشد .هرچند اين عدم تمايز دقيق ، بيش از بيست سالست که در آثارمن تکرارشده است و برخی نيرآنرا بدون ذکر ماءخذ بکار برده اند، ولی هنوز محکم بجای خود باقيست . در موقعيت کنونی ، در روياروئی با اديان ابراهيمی ، ما نيازبه « حکومت بين المذاهب و حکومت بين الاديان » و بالاخره « حکومت بين الاقوام » و « حکومت بين الاحزاب » داريم ، نه به « حکومتی که فقط جدا از يک مذهب يا يک دين » است ، نه به حکومتی که فقط جدا از يک قوم يا از يک حزب است ( درمقاله ای جداگانه ، بطورگسترده بررسی خواهد شد ) . فورمولی که امروزه درمورد دين بکار برده ميشود و گفته ميشود « جدائی حکومت از دين » ، اين فورموليست که فقط دريک « برهه از تاريخ اروپا » ، درست بوده است ، و يک فورمول ، بسيار منفی است و کاربردش ، سبب پرخاش اهل مذهب و دين ميشود .

 

تفاوت تجربه فرهنگ ايران از « دين » که وجودش ، بی نياز از « ايمان » است ، با تجربه اديان نوری از« دين » که برای موجوديتش ، نيازتام به « ايمان » دارد ، دراينست که گرانيگاه دين (= زايش بينش ) درفرد است ، و جامعه بايد ، «خوشه اين بينشهای فردی » باشد . « دين ، يا سرچشمه بينش زايشی ، درميان فرد انسان است » . ازاينرو تصاوير « تخم و خوشه » ، دراين تجربه ، نقش بنيادی را بازی ميکند . درحاليکه گرانيگاه دين ( آموزه آسمانی ، علمی که از روشنی مطلق خدا برخاسته ) ، « تنها ، يک ميان ، درکل اجتماع» بايد داشته باشد ، تا همه انسانها را مانند « اجزاء » به هم بپيوندد و ازآنها يک کل بسازد .« هرجزئی ، تابع کل است و بايد اطاعت ازکل بکند و درچسبيدن به کل ، معنا و روح پيدا کند » . درفرهنگ ايران ، فرد ، پيکريابی « کل دردرون جزء » است . فرد، درفرهنگ ايران سرچشمه آفرينندگی بينش و عمل است . درحاليکه دراين اديان ، فرديت ، سرچشمه آفريننده بينش دينی نيست . فرد ، فقط در « ايمان آوری به آن دين ، که تنها ميان آفريننده کل ِ اجتماع »است ، ميتواند خود را پديدارسازد .فرد درواقع ، فاقد آفرينندگی بينش دينی است . فرديت دراين اديان ، از « سرچشمه آفرينندگی بينش دينی » ميافتد، و فقط نقش « ابتکار درايمان آوری ، به بينش ِموجودِ دينی دارد ، که به او عرضه ميشود» .

فرديت دراين اديان ، فقط در رابطه با « مسئله پاداش و کيفر » ، پيدايش می يابد ، نه در رابطه با « سرچشمه بينش و عمل » بودن . انسان ، دراين اديان ، فرد است ، چون مسئول اجراء ُحکميست که اين بينش دينی ميطلبد . اگرطبق آن رفتارکند( جزء آن کل ميشود ) ، پاداش، و اگر طبق آن رفتارنکند ، گناهکارو مجرم و خطاکارشمرده ميشود و کيفر می بيند ( جزء دورافکنده وبی معنا و بی ميان ميگردد ) . البته تصفيه حساب دقيق و کامل ، فقط در آخرت ممکنست که بينش مطلق نوری ، ميتواند به جزء جزء کارها رسيدگی کند . اينست که فرديت ، حافظه همه کارها و انديشه ها و گفتارهای خود است . وارونه اين تصوير، فرد ، درفرهنگ ايران ، تخم (= مر+ تخم = مردم ) بود ، و هرتخمی يا مينوئی ، تخمی در درونش داشت ، که بهمن ( مينوی مينو = تخم درون تخم ) خوانده ميشد ، که « سرچشمه آفرينندگی و بينش » بود. اين دو تصوير، کاملا متفاوت ازهمند . اين تصوير دوّم ، در درازای تاريخ ، برای ساختن ِ« اجتماع بزرگ»، کاربرد آسانتری داشت ، و سهلترميشد آنرا به کاربست . يک ُکل يا يک جامعه ساختن ، که افراد آن ، فقط « اجزاء آن کل » شمرده شوند ، که فقط « يک ميان » يا « يک روح » داشته باشد ، و گرانيگاه روی « ايمان به يک دين » باشد ، بسيار آسانتر قابل اجراء است که جامعه ای از « افراد ساخته بشود ، که هرکدام ، سرچشمه بينش و ابتکار درعمل » است ، و گرانيگاه ، روی « سرچشمه آفريننده بودن فرد » گذاشته شود . گرانيگاه اين اديان در انسانها ، مسئله « ايمان » است ، چون دين ، يک واقعيت ثابت و مطلق و معلومست که نيازی به آفرينندگی بينش ازخود انسان ندارد ( توجه به تفاوت دومفهوم ايمان و دين شود ) . اينست که در روياروئی با اين اديان ، بايد بيشتربه مسئله ايمان درانسانها روی آورد ، تا خود آن اموزه و شريعت و کتاب . بايد با آشنائی با روشهای گسستن و بريدن ، از ايمان ها کاست ( در آثارمن بررسی مفصلی در باره روشهای گسستن شده است که کمترکسی بدان توجه نموده ) ايمان به آموزه و شريعت را کاست ، تا ازسر،« امکان جوشش بينش ژرف » درخود انسانها ، بازگشوده گردد . عرفا با اتکاء به پيشينه ای که درفرهنگ ايران داشتند ، کوشيدند، اولويت « عشق و محبت يا مهر وهمبستگی همه انسانها » را ، بر هرگونه ايمانی ( ايمان و کفر، دو گونه ايمانند ) نشان بدهند . ايمان به اين و ايمان به آن( که کفرخوانده ميشود ) ، دنيا را به دوبخش ازهم پاره ميکند ، و به يکی مهر، و به ديگری کينه ميورزد . ولی عشق ، برضد چنين مرزبنديها و ديوارکشيدنهاو تقسيم بنديهاست . درعشق ، هر دينی که کين بيافريند ، دين نيست . همين اولويت عشق برهرگونه ايمانی ( فراسوی ايمان و کفر ) ، از « ارزش ايمان » دراجتماع ميکاهد ، يا موءمنان به هرآموزه ای را بدان ترغيب ميکند ، که ايمان خود را ، در راستای عشق بفهمند . اين يک شيوه گسستن از ايمانست ، که « غير موءمن به دين خود را » ، کافرومشرک و ملحد ميداند . دراديان ابراهيمی ، عشق ، تابع ايمانست . درفرهنگ ايران و عرفان ، ايمان بايد تابع عشق باشد.

يکی از شيوه های گسستن ، انديشيدن فلسفی است . به همين علت « ايمان به دين» ، دشمن سرسخت فلسفه است . فلسفه ، چون در « مفاهيم » ميانديشد ، طبعا « تهی از تاريخ » است . هر « مفهومی » ، هنگامی روشن است ، که مرزبندی شود ، و آنچه تاريکست ، دور بيندازد . اينست که تفکر فلسفی ، هزاره ها « خالی از تاريخ ، خالی از سّنت ، خالی ازبستگی به گذشته » بوده است. در تفکر فلسفی ، به آسانی ميشود ، سنت و تاريخ و ايمان را کنارگذاشت . يک انديشه ، هنگامی به معنای دقيق ، فلسفی است ، که ازخودش آغازکند . برای اينست که انگيختن ذوق « فلسفی انديشی در اجتماع » ، به « گسستن از ايمان به اين دين ، و يا ايمان به آن ايدئولوژی » ميکشد . البته درجامعه ايران ، پيروی و دنباله روی از فلاسفه غرب ، مُد شد ، که هزارفرسنگ از« فلسفی انديشی » فاصله دارد . پيروی از مارکسيسم درايران ، به هيچ روی ، مردم را به « انديشيدن فلسفی » نيانگيخت ، بلکه همان ويژگی « ايمان » را در شکل تازه ای پرورد، و نيرومند ساخت . طبعا روند گسستن واقعی دريک اجتماع ، يک تفکر غير تاريخی ، يک تفکر ضد تاريخی وضد اسطوره ای ، يک تفکر بی تاريخ و بی اسطوره و بی گذشته و بی سنّت ، به وجود ميآورد . درواقع ، وقتی ما همه دلايل خود را بر « عقل خالص » استوارميسازيم ، همين « گسستن از تاريخ » را انجام ميدهيم ، و بی کوله بار تاريخ و سنّت ميانديشيم . در غرب ، « حقوق عقلی » ، جانشين « حقوق فطری » شد ( همان چيزی را که ما امروزه بنام حقوق بشر ميشناسيم ) . هم جنبش « بازگشت به طبيعت » درغرب ، يک جنبش گسستی بود ، و هم « بازگشت به عقل » ، ادامه همان گسست بود .

تجربه مستقيم انسان از « طبيعت » ، ميکوشيد جانشين ايمان شود . همانسان « با عقل خود انديشيدن » ، ميکوشيد که جانشين ايمان گردد . « عقل » ، فقط بر پايه « مفاهيم خود » ، کارميکند ، و خود را يک ضربه با وضع کردن اين مفاهيم ، از قيد پيشينه ها و سنت ها و ايمانها ، آزاد ميسازد . انقلاب فرانسه ، استوار بر چنين مفهومی از« عقل » بود . همان عبارت که دکارت در فرانسه گفت : « من ميانديشم پس من هستم » ، به خودی خود ، ويژگی « عقلی » را نشان ميدهد که « تاريخ و هرگونه پيشينه » را نفی و طرد ميکند. طبعا چنين عقلی ، تابع « آموزه های دينی که از گذشته آمده اند » ، نميشود . اساسا عقلی که چون ميانديشد ، هست ، ديگر عقل اسلامی نيست . اين عقل ، عقلست ، چون بی آموزه الله ، ميانديشد، و ازهمين انديشه خود ، انسان ، هستی می يابد . اين عقل ، « عقل تابع ، يا عقلی را که آلت وافـزار ايمان بشود ، ياعقلی را که برای انديشيدن به قرآن يا تورات و انجيل ، به عنوان عصا ، نياز دارد » اساسا ، عقل نميشمارد . اگر اجتماعی يا ملتی ، باچنين عقلی بيانديشيد ، ميتواند برپايه انديشه ها و خواستهای خود و آزاد از گذشته دينی خود، وآزاد از بار تاريخی خود ، به وجود بيايد . انقلاب ، دراصل به معنای « بازگشت به اصل خود درگذشته » است ، ولی با پيدايش « انديشه پيشرفت » درغرب ، انقلاب ، مفهوم ديگری هم پيدا کرد که « حرکت بسوی پيش باشد ». انقلاب ، فقط موقعی بسوی پيش است که حد اقل ، از بخش بازدارنده و فلج سازنده سنّت و تاريخ و آموخته ها ، بگسلد ، تا بتواند نظامی تازه بيافريند . واين با پيدايش وبسيج شدن چنين عقلی دراجتماع ممکن ميگردد . اينگونه عقل ، هرچند در يک برهه از تاريخ ، به « گسستن از گذشته در انقلاب » ياری ميدهد ، ولی « اين خلاء تاريخی که با چنين عقلی در فلسفه » درجامعه ايجاد ميشود ، بزودی همه « ارواح و شبح های دينی دورافکنده در گذشته » را با شدت بيشتر زنده ميسازد . البته چنين عقل دکارتی و ولتری درايران ، بکار انداخته نشد ، که هستی خود را ، پيآيند انديشيدن خود بداند . ترجمه انديشه ها و خواندن آنها ، با تجربهِ « خود انديشی » هزاران فرسنگ ، فاصله دارد .

ولی مشروطه در ايران ، تنها خيزش وجنبش چند روشنفکر نبود . مشروطه ، يک برآيند بيدارشدن « منش ايرانی روياروی اسلام » را داشت ، که ناگهان ازجا برخاست . البته اين خيزش منش و روح ايرانی ، همراه با جنبش عليمحمد باب بود . اين نخستين بار بود که يک ايرانی ، ادعای مهدويتی ميکرد که درپايان ، از قرآن و اسلام ، به کلی « ميگسست » و ادعای تاءسيس دينی تازه با کتابی تازه ميکرد . باب با جنبشش ، زلزله ای سهمگين به دستگاه آخوندی و اسلام انداخت . او بود که اسلام را با يک ضربه ، منسوخ ساخت . هرچند پيروانش، تحت پيگرد قساوتمندانه آخوندها واقع شدند ، و هزاران نفر ازآنها ، جان خود را دراين راه باختند ، ولی باقيمانده اين پيروان بودند که درايران بيش ازهمه ، تشنه آزادی بودند، ومزه نبود آزادی را تا ژرف جانشان چشيده بودند، ازاين رو همه آنها ، زير درفش مشروطه خواهی ، به مشروطه ، جان و رونق و رمق دادند . آنانکه به تاريخ مشروطيت ميپردازند، دراثر هراس از دستگاه آخوندی ، و يا دراثر ته مانده ديده مارکسيتی که هنوزهم دارند ، که هرچيزی بايد به زير بنای اقتصادی باز گردد ، يا آنکه هرجنبشی درايران بايد فقط واکنشی از غرب وترجمه ای ازغرب بوده باشد ، اين جنبش را ناديده ميگيرند . انقلاب مشروطه ، با خيزش تازه ِ مليت و فرهنگ ايران ، و با جنبش بابيه که ايرانی را ازسر، سزاوار آن دانست که خود را « مظهرحق » بخواند ، با برآيند « واردات روشنفکری از غرب » ، آميخت . جنبش مشروطه ، تنها يک تقليد از غرب نبود ، بلکه يک زايش تازه ملت ايران بود . باب که در 22سالگی بُن چنين گسست عظيم تاريخی بود ، تصوير فرهنگ ايران را از« جوان و «ابتکارجوانی درنوساز برپايه گستاخی در گسستن ازگذشته » برافروخت. او دنباله رو ايرج و فريدون و همه خدايان ايران بود که همه جوان بودند، و اين منش جوانيست که نوسازی را با گسست ازگذشه آغاز ميکند . به همين علت ، انقلاب مشروطه ، زخم مهلکی به بيضه اسلام و تشيع زد . پيدايش « اسلامهای راستين دراين چند دهه » که تاکتيکی بيش برای تجديد حکومت شرع درايران نبود ، واکنشی به همان زخم مهلک بود . ملت ايران ، ميخواست با فرهنگی نوين ، ازسر زاده شود و بپا خيزد . و نسخ اسلام بوسيله باب ، هرچند ازهمه ، مسکوت گذارده شد ، و توبه نامه برای او جعل گرديد ، نماد ِ همان اراده آهنين ملت ايران ، براي« گسست کامل » از اسلام بود ، که چيزی جز بخشنده هويت ملی به عرب نيست . باب با چنين ادعائی ، بيان نخستين تابش انديشه « جدائی حکومت ايران از اسلام درهرشکلش » بود .

« گسست باب از اسلام و قرآن» ، استوار بر ايده « مرجعيت الهی » که باب داشت بود . اين « نسخ » کردن بی نظير تاريخی درمسيحيت و اسلام ، گسستن بود ، ولی « گسستن افراد ملت ، با مرجعيت درونی فردی خودشان ، و بالاخره با مرجعيت خرد کاربند ِ خودشان » نبود . ُگسست باب از راه « نسخ، با مرجعيت الهی » ، فرصت بسيار بزرگی درايران بود که نياز به ادامه دادن همان گسست ، از راه « ضميروخردفردی » مردمان داشت .

اين کار با بسيج ساختن تئوری عرفان در باره ضمير ( تو کئی دراين ضميرم که فزونتر ازجهانی .... = خدا درخود ) در گستره اجتماعی و سياسی ازسوئی ، و بسيج ساختن « انديشه فردوسی که خرد ، کليد همه بندهاست » ، ممکن بود .

روشنفکران ، بجای واردات غربی و تقليد ازآن ، بايستی اين دو برآيند را ، بلافاصله پس از خيزش باب و شاگردانش که نيازفوق العاده به آزادی داشتند ، بسيج سازند ، تا خود فرد انسان ، « مرجعيت به چنين ُگسستی از اسلام و قرآن » بيابد . مسئله ما چنان که پنداشته ميشود ، رد کردن محتويات اسلامی و انتقادکردن ازقرآن و شريعت نيست ، بلکه مسئله بنيادی ، مسئله برخورد با « ايمان و نياز به ايمان » و « نياز به دليری به گسستن از بسياری ازآموخته ها و پيشينه ها و سنت ها و آموزه هاست » که بدون آن ، امکان نوانديشی ونوسازی اجتماع و سياست و حکومت نيست . کسيکه نيازبه ايمان دارد ( يعنی عملا کوريست که بی عصا نميتواند راه برود ، يا لنگيست که بی عصا نميتواند برپای خودش بايستد ) ، با رد کردن و انتقاد کردن از اسلام يا هرآموزه ديگر ، دست از ايمان خود به آن نميکشد ، بلکه ميکوشد که اسلام را ، به هر ترتيبی شده ، فراسوی اين رديه و انتقاد ببرد . هرموءمنی ، دينی را که به آن ايمان دارد ، نجات ميدهد ، تا بتواند بوسيله آن برپايش بايستد ، يا بتواند بدون بينش خود ، راه برود . دين ، تنها ، موءمن را نجات نميدهد ، بلکه هرموءمنی دين خود را نجات ميدهد ، چون نياز به نجات دهنده دارد . ايجاد « يقين ازخود جوشی ضميرانسان» ، يا « خرد کاربند و سامانده انسان » ، رفع نياز به ايمان ( به هر دينی و هر ايدئولوژی و هرمسلکی ) و يافتن نيرو و دليری برای گسستن ايمان ، از هردينی و هر ايدئولوژی و مسلکی هست . باچنين اقدامی ، رويارو شدن با « دين اسلام ، بويژه مذهب شيعه دوازه امامی اش » ، ريشه ای ژرف می يافت که ميتوانست « جنبش مشروطيت » را به آسانی ، حمل کند . با چنين کاری ، به خود آئی ملی و خيزش ملت ايران ، ويژگی خودش را پيدا ميکرد .

اين دومفهوم « ضمير» و «خرد کاربند» که از عرفان و ازفردوسی هستند ، ريشه در همان مفهوم « دين در فرهنگ ايران » دارند که « فرد را ، اصل اندازه ميداند » ، و وارث همان ايده هستند . اين کار، فکر ايرانيان را به خود انديشی ميگماشت . ايرانی که خودش « مظهرحق» و « معيارقانونگزاری نوين » درباب شد ، همان ايرانی بود که ، خودش ، خدا را درخودش داشت ، و با يقين به چنين مرجعيتی درخود ، ميتوانست ، قانون بگذارد و نظام بسازد و با خرد خودش، داوری کند .

جنبش باب دراين راستا ، به کلی سترون ماند، چون آنان که خودرا روشنفکر ميناميدند ، متفکر نبودند . « روشنفکرانی که خود ، و ازخود نميانديشند » ، يک مقوله شرقی است . البته روشنفکری که خود، متفکرنيست ، روشنفکرهم نيست . گسستن درنسخ با مرجعيت الهی ، به گسستن فرد انسانی با مرجعيت ضمير وخرد ، درايران ، واقعيت نيافت . افزوده براين که گوهر ايرانی با « عقل سرد غربی » ، پيوندی نداشت و ندارد ، و نيازبه رستاخيزِ« خرد گرم وسرخ » خود دارد . واردکردن انديشه های غربی که همه زاده اين « عقل سرد » هستند، درايرانيان ، ريشه ژرفی نداوانيده و نميدواند .

برگرفته از :

http://www.jamali.info/secularity/

 

نويسنده:

پروفسور منوچهر جمالی