|
||||
آرشيو موضوعی =============== |
تاريخ: 4 ارديبهشت 1382 ـ 24 آوريل 2007 دين را نه فقط از دولت كه از قدرت بايد جدا كرد يكي از مشكلات جامعه مذهب زده ما اينست كه بعلت دنبالهروي هاي جاهلانه مذهبي كه بيشتر از روي تقليد و عادت جمعي است ، اغلب بطور بنيادين چيزي از اعتقادات دينيمان نميدانيم. به سبب همين غفلت فرهنگي است كه قشر ملا و آخوند هميشه توانسته با تفسير قدرتطلبانهاي كه از مذهب دارد، بر ذهنيت اغلب مردم تسلط جويد و آنها را هر زمان به سويي كه منافع ايشان را تامين كند بكشاند. اين مشكل در گذشته بخاطر سادهتر بودن بافت جامعه و كندي جريانات فكري هيچگاه بوضعي كه امروزه آن را تشخيص مي دهيم ، محسوس نبوده و اگر هم در برخي از مواقع تاريخي انديشمنداني به نقد دستگاه مذهب قدرتطلب پرداختهاند، از آنجايي كه هميشه وسيله هاي آموزشي و اطلاع رساني (منبر) در انحصار قشريون مذهبي بوده جامعه ما بطور گسترده و موثر، نتوانسته از آنها آگاهي يابد. تاريخ مبارزات ديني و نقد مذهبيوني كه از مذهب تفسير قدرت طلبانه دارند، در شرق به گذشته هاي دور مي رسد. شايد بتوان گفت كه آغاز پيدايش آن هميشه با ظهور انبيا همراه بوده است. چرا كه در واقع كار پيامبران ، هميشه از موضوع نقد دستگاه مذهبي قدرتطلب زمانشان آغاز شده و بعداز آن به جهت رفع تصلب جريانات فكري و اخلاقي زمانه به ماموريت اصلي خود يعني پيامبري و رسالت پرداخته اند. اگرچه تعداد انگشت شماري از پيامبران بسختي توفيق يافته اند كه بر قشريون زمان خود غلبه كنند و توانسته اند بدون مزاحمت آنها مدت زمان كوتاهي به تبليغ و تعليم بپردازند، اما در بيشتر مواقع آنها در اين راه ، جان شان را از دست داده اند و كشته شده اند. مشكل اينحاست كه آنهايي كه به همه پديده ها سطحي مي نگرند بويژه قشري مذهبان هميشه اكثريت جامعه را تشكيل مي دهند. به همين خاطر اين گروه ها هميشه مفتون عوام فريباني هستند كه توانسته اند از قرار دادن دو موضوع متشابه در كنار هم و تحريك عقل مقايسه گر و حس خطاكار انسانها بر كرسي قضاوت و سروري جامعه تكيه بزنند. مطمئنا آن فرزانه بزرگي كه «داستان مار و آن ملاي ده» را براي نخستين بار مطرح ساخت ، قصدي جز اين نداشت كه بخواهد ذهن مردم را به موضوعات شبهه انگيز آشنا سازد تا در پي آن ، فريب ملا يا صوفي دغلكار شبهه ساز شيفته قدرت را نخورند. چه اينان در طرح موضوعات شبهه انگيز و فريبنده يد درازي دارند و با مهمترين وسيله اي كه كه در اختيار دارند، يعني راي عوام ، هميشه قادرند بر باطل ، لباس حق بپوشانند. چرايي و چگونگي اينكه ما مردم با داشتن تجربه و سابقه طولاني در حركتهاي مذهبي و داشتن خردورزاني ارزشمند كه پديده قشري گري را همواره نقد كرده اند، نتوانسته ايم پيشتر از اين آگاه شويم و خود را با قافله تمدن همراه سازيم ، موضوعي است بس مهم كه مي بايد از طرف جامعه شناسان فرهنگ شناس مورد بررسي قرار گيرد. اما در هر حال بايد توجه داشته باشيم كه مشكل اصلي نه در مذهب بلكه در قدرت طلبي است و اينكه بدانيم آنهايي كه شايستگي اخلاقي و علمي ندارند چنانچه به قدرت برسند مي توانند خرابي و فساد و ظلم ببار بياورند. چنانكه مولانا جلال الدين در دفتر چهارم مثنوي مي گويد: آنچه منصب مي كند با جاهلان از فضيحت كي كند صد ارسلان عيب او مخفي است چون آلت بيافت مارش از سوراخ بر صحرا شتافت جمله صحرا مار و كژدم پر شود چونك جاهل شاه حكم مر شود يا كند بخل و عطاها كم دهد يا سخا آرد بنا موضع نهد حكم چون در دست گمراهي فتاد چاه پنداريد در چاهي فتاد ره نمي داند، قلاوزي(رهبري)كند جان زشت او جهان سوزي كند احمقان سرور شدستند و ز بيم عاقلان سرها كشيده در گليم اما براي تشخيص قدرت طلبان در جامعه نياز به شناختي است كه مگر در مسير تكاملي انديشه و تمدن تحقق يابد. اين به آن معني است كه دست يابي به چنين شناختي زمان مي برد ومرحله اي است. بنظر من در حال حاضر جوامع انساني هنوز به آن درجه از رشد و كمال نرسيده اند كه بتوانند قدرت را به دست كساني بدهند كه عاري از قدرت طلبي باشند. حتا نمونه هاي شناخته شده اي چون آمريكا و ديگر كشورهاي صنعتي نشان مي دهد كه مردم اين كشورها هنوز در مسير اين سير تكاملي قرار دارند و نتيجه انتخابات آنها هميشه افراد صالحي را به مسند قدرت نمي نشاند. اگر كشورهاي صنعتي با تجربه اي كه از تمرين دموكراسي اندوخته اند هنوز به كمال خود نرسيده اند، چگونه مي توان از كشورهايي كه حتا تمرين دموكراسي خود را آغاز نيز نكرده اند انتظار داشت تا يك شبه صالحترين افراد را براي اداره خود انتخاب كنند؟ بنابراين بايد از يك سو زمان را در نظر داشت و از سوي ديگر جامعه را از خطرات قدرت طبان آگاه كرد تا اين سير تحولي در مسير درست خود قرار گيرد. تا آن زمان موضوع جدايي دين از قدرت امري ضروري و حياتي است. چراكه تا آن زمان مذهبيون قدرت طلب هميشه با داشتن راي عوام قادرند كه در اداره جامعه و حكومت دخالت كنند و بدين طريق جريان تكاملي تمدن را متوقف سازند. از اينروست كه من معتقدم كه بايد دين را نه فقط از دولت ، كه بايد از قدرت جدا ساخت تا آنكه مذهبيون هرگز نتوانند با برخورداري از وسائل قدرت چون: لباس مذهبي و عنوان مذهبي ، و حتا دانش مذهبي بر ديگر مردمان عادي جامعه امتياز پيدا كنند. اينها همه موضوعاتي است كه در دين اسلام بويژه قرآن كريم و احاديث نبوي بسيار به آنها اشاره شده و ما مي توانيم به سادگي و روشني به يك يك آنها بپردازيم. ما برخلاف آن انديشه ورزاني كه مي گويند: «دين اسلام بخصوص مذهب تشيع فاقد زمينه هاي فلسفي لازم براي جدايي دين از دولت است و همچنين عناصري كه بتوان با آن از طريق مذهب راه دموكراتيزه كردن جامعه ايراني را هموار ساخت ، ندارد»، معتقديم كه در دين اسلام ، همچنين در تشيع (نه بمفهوم آخوندي يا مفهوم دكتر شريعتي) عناصر آموزشي ، همچنين فلسفيي فراواني وجود دارد كه با آن مي توان دين را از قدرت جدا كرد. ما اگر بتوانيم با بهره گيري از آموزه هاي عرفان اسلامي كه اتفاقا در تشيع نيز به آنها اهميت داده شده ، موضوع دين را به موضوع خودشناسي و تعالي اخلاقيات ارتباط دهيم ، آنگاه بطريق اولي مي توانيم آنرا از بحث قدرت طلبي كه يك موضوع ضد ديني است ، جدا كنيم. منتها از آنجايي كه ما ايرانيان گنجينه ميراث فرهنگ عرفاني اسلامي خود را در اين زمينه ها جدي نگرفته ايم و هيچگاه نخواسته ايم افكار و عقايد عرفاي بزرگوارمان را در پهنه باور اجتماعي و ساختار ذهنيت فردي جامعه مان ، بكار گيريم ، كمتر از اين زاويه بر اسلام نظر افكنده ايم. متاسفانه در سالهايي كه آخوندهاي قدرت طلب (از ناييني گرفته تا خميني) و حتا «اسلام شناساني» چون دكتر علي شريعتي (كه صدمات او از همه بيشتر بود) براي جا انداختن فكر «حكومت اسلامي» و «ولايت فقيه» و افكار ضد امپرياليستي خود به دنبال ساختن مباني فلسفي و ديني بودند، ديگر باصطلاح پژوهندگان فرهنگي معاصر ما برآن شدند تا ثابت كنند كه بزرگان تاريخ ما مثل فردوسي ، نظامي ، ناصرخسرو، خيام ، حافظ و مولانا اصلا مسلمان نبودهاند و معتقداتشان با اصول اعتقادي اسلام سازگاري ندارد. برخي از ايشان تا آنجا پيش رفتند كه حافظ را يك مهري مذهب پيرو زرتشت (!) و يا يك بي خداي كمونيست طرفدار خلق معرفي كنند. اين است كه بعقيده من تصلب جريانات فكري و اجتماعي ما يك سويه نيست بلكه در اين كار همه مقصرند. حتا آن دسته از مردماني كه بقصد امتيازات اجتماعي عوام فريبي مي كنند و خود را صوفي و درويش و عارف مي خوانند. يادم هست يكي از آن روزهايي كه تازه به آمريكا آمده بودم ، با يكي از مديران نشريات فرهنگي كه اتفاقا خيلي به حافظ ارادت دارد، درباره او و اين شعرش: صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ هرچه كردم همه از دولت قرآن كردم بحث مي كردم. نظر من اين بود كه حافظ بالاخره مسلمان بوده و به آيات كتاب آسماني بديده اعتقادي و خوب مي نگريسته است. در حالي كه او برخلاف نظر من اصرار داشت تا ثابت كنند كه حافظ انسان لاابالي و پست مدرنيستي بوده كه به هيچ چيز نمي توانسته ايمان داشته باشد. او مجبور بود كه در جامعه مذهب زده زمان خودش بگويد مسلمان است و بگويد كه از تصدق سر قرآن شعر مي گويد. حافظي كه مي گويد: حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست به چيزي اعتقاد ندارد. وانگهي اين حرفها را در اوائل جواني گفته درحالي كه اشعار پخته ترش مثل همين شعر را در ايام پيري گفته است. در پاسخ به او گفتم كه گفته هاي او در ايام جواني آن مقدار نبوده كه بگويد «هرچه كردم همه از دولت قرآن كردم». آدمي زماني مي گويد «هرچه كردم» كه حاصلي اندوخته و تجاربي كسب كرده است. بنابراين او اين سخن را به ريا و دروغ و يا تقيه نگفته است بلكه بطور قطع و يقين به ديده اعتقادي به قرآن باور داشته است. چنانكه اين مطلب را در بسياري از اشعار خودش بازگو كرده است. ما نمي توانيم هم به حافظ ارادت داشته باشيم و هم اينكه به او نسبت دروغ بدهيم و تا آنجا كه او را رياكار (چيزي كه حافظ بشدت از آن بيزار است) و اهل تقيه معرفي كنيم و بعد به تفسير اشعارش بپردازيم! سخن من با او به همين جا پايان يافت. اما بعد از آن روح و ذهن من بدنبال اين مطلب رفت تا جستجو كند كه حافظ به چه معرفتي از قرآن دست يافته كه هم آنچنان گفته و هم اينچنين: من آن نگين سليمان به هيچ نستانم كه گه گاه بر او دست اهرمن باشد به هرحال حافظي كه به چهارده روايت قرائتي به قرآن آشنايي داشته ، به شهادت بيت بالا، قطعا پيرو فكر «ولايت فقيه» نبوده و اصلا نزد او ولايت به معناي حكومت و اينجور چيزها نيست. اگر «ولايت» را بگونه اي كه آخوندهاي قدرت طلب معني مي كنند، امري بدانيم الهي كه خداوند آنرا به حضرت پيامبر واگذار كرده و او بعداز خودش آنرا به علي بن ابي طالب داده و سپس او آنرا به فرزندانش سپرده و بعد ...... ، از آنها به آخوندهايي چون خميني و خامنه اي و جنتي و مصباح يزدي رسيده ، پس وقتي كه علي بن ابي طالب در بعد كشته شدن عثمان از اينكه مردم به او فشار آوردند كه خلافت را بپذيرد، حتما به «امر الهي» بي توجهي كرده كه به آنها گفت: «بهتر است كه من مشاور شما باشم تا حاكم»! چگونه است كه علي بن ابي طالب به اين ولايت و خلافت راغب نيست اما آخوندهاي مدعي تشيع ، بعد از 1400 سال آنرا بقيمت نابودي يك جامعه 70 ميليوني از آن خود مي دانند. اگر اينجوري است كه اينها مي گويند، پس امام حسن (امام دوم شيعيان) هم قطعا انسان خيانت كاري بوده كه با معاويه قرارداد صلح بسته و ولايتي را كه خدا و جد بزرگوار و پدر ارجمندش به او واگذار كرده ، مفت و مسلم به آن ظالم فريبكار سپرده است! اين موضوع درباره همه ائمه شيعه (بجز امام حسين كه داستان ديگري دارد) صدق مي كند. چراكه آنها نه خود براي «ولايت» قيام كرده اند و نه اينكه از برخي از برادران و عموزادگان خود (مثل زيد بن علي بن حسين و پسرش يحيي بن زيد) كه براي سرنگوني حكام اموي قيام كرده اند حمايت كرده اند. در كتب شيعه مي خوانيم : اماماني چون امام محمد باقر و امام جعفر صادق نه تنها از اين گروه حمايت نكرده اند كه آنها را بخاطر جسارت احمقانه شان سرزنش كرده اند. (مراجعه كنيد به كتاب اصول كافي كه يكي از مهمترين كتب شيعه است) از اين نمونه ها در متون و منابع شيعه بسيارند كه به تقويت استدلال ما كمك مي كند. با توجه به همه آنها است كه معتقديم اصطلاح «ولايت فقيه» به تعبير خميني و پيروانش ، بيشتر يك بدعت و ترفند سياسي است كه توانسته به پشتوانه راي عوام مسير قدرت را به نفع «جماعت آخوند» تغيير دهد. جماعتي كه طي تاريخ اديان در همه كتب مذهبي دست برده اند و آيات خدا را به جهت نفع گروهي شان دگرگون كرده اند. اگر انديشمندان ديني و غير ديني ما فرصتي فراهم آورند كه اينگونه مباحث از حد مقاله نويسي و انديشه پراكني به مسيري هدايت شود كه بتوان تحت يك نظارت محققانه بي طرف (مثل همين دوستاني كه «سمينار تاملي درباره ايران» را فراهم آوردند) با شركت انديشمنداني از طيفهاي متفاوت مثل دكتر جواد طباطبايي ، دكتر كاظم علمداري ، ...... و حتا انديشمنداني از جناح مذهبي چون دكتر مجتهد شبستري ، دكتر محسن كديور و ...... به اين مسئله بپردازد، شايد توفيق يابيم و به يك راه حل عاقلانه براي اين مشكل اجتماعي خود دست يابيم. چه بنظر مي رسد پاد زهر اين زهر كشنده را نيز بايد ازخود مذهب بدست آورد. و الا چاره اي نيست جز اينكه منتظر بنشينيم و ببينيم كه بيگانگان براي ما چه تصميمي گرفته اند! برگرفته از:
|
نويسنده: حسين ميرمبينی
|