بازگشت به خانه

اعلام موضع

آرشيو موضوعی

تعاريف و مفاهيم

مسائل ايران

اسلام

نوانديشی دينی

دين و مذهب

مشروطيت

انديشهء شرقی

دگر انديشی

روشنفکری

زنان

حقوق بشر

آموزش

خاورميانه

ترکيه

دموکراسی

جامعه مدنی

فمنيسم

اصلاحات

مدرنيته

لائيسيته

قشر سکولار

سازمان های سياسی

===============

 

 تاريخ: 27 مهر 1386 ـ  19 اکتبر 2007

درک نادرست از جامعهء سکولار غربی

ونشناختن سرشت اسطوره ای انديشة شرقی

* شما در برخي از نوشته ‏هايتان، به اسطوره ‏اي بودن ساخت تفكر روشنفكران‏ايراني اشاره كرده ايد، در‏اين مفهوم چه مرادي از اسطوره داريد و چگونه آن را در ساخت تفكر روشنفكران‏ ايراني دخيل مي‏دانيد؟

 -  اكنون كه پرسش مطرح شده، ناگزيرم به آن پاسخ دهم. در پاسخ به پرسش قبلي چند نكته را در خصوص تفاوت ميان انديشة اسطوره‏اي و انديشة علمي‏بيان كردم، چنانچه كسي كتاب فلسفة صورتهاي سمبليك: انديشة اسطوره ‏اي را بخواند و دقيقاً به ساختار انديشة اسطوره‏اي و انديشة علمي ‏واقف شود و مبادي فرهنگهاي شرق و غرب را از طريق مطالعۀ كتاب مذكور دريابد و چنانچه مباحث كتاب ديگر كاسيرر كه به قلم ‏اينجانب به فارسي برگردانده شده يعني فلسفة روشنگري را مورد تعمق قرار دهد، در خواهد يافت كه كساني چون يوسف خان مستشار الدوله (نويسنده رسالۀ يك كلمه) ميرزا ملكم خان، ميرزا آقا خان كرماني، شيخ احمد روحي، احمد كسروي، جلال آل احمد، احمد فرديد، احسان طبري، سيد حسين نصر، فريدون آدميت، احسان نراقي، داريوش شايگان، مهندس مهدي بازرگان وعلي شريعتي درك درستي از مبادي فرهنگ اسلامي ‏و ‏ايراني و تفاوتش با فرهنگ غربي نداشته‏اند. بنده ‏اين ليست بلند بالا را از آن رو ذكر كردم كه همه طيفها را در بر بگيرد. مثلاً مرحوم مهدي بازرگان با آنكه در فرانسه ترموديناميك خوانده بود و استاد همين رشته در دانشگاه بود چون فيلسوف علم نبود از ساختار انديشة علمي‏درك درستي نداشت و از آن سو چون درك علمي-  فلسفي استواري نيز در مباحث ديني نداشت، دو قلمرو فكري متفاوت را در ذهن خود چنان در هم خلط كرده بود كه انسان حيرت مي‏كند.

همين خلط اسطوره و سياست وعلم در آثار شريعتي مشهود است. مرحوم شريعتي آن چنان مجذوب كمونيسم و فاشيسم شده بودكه در جيب چپ عباي هر پيامبري، در هر دوره تاريخي كه مي خواهد ظهور كرده باشد، يك مانيفست كمونيست مي‏گذاشت و يك نبرد من هيتلر در جيب راست عبايش. درك او از دين و پيامبري نه درك سنتي بود و نه درك علمي. او شيفته‏ايدئولوژي‏ها يا اسطوره هاي سياسي قرن بيستم شده بود و مي‏خواست تعاليم پيامبران را به قالب آن‏ايدئولوژي ها بريزد. در آثار او ميان شخصيتهاي اساطيري و شخصيتهاي تاريخي تمايزي نيست. ‏اين نكته كه ‏آيا پيامبري مانند ابراهيم كه در دوره باديه نشيني به سر مي‏برده است، مي‏تواند افكاري مانند كارل مارکس قرن نوزدهمي اروپا داشته باشد يا انبياي بني اسرائيل مي‏توانسته اند يهودستيزاني مانند نازي ها باشند هرگز به خاطر او خطور نمي‏كرد. او مكتبي كمونيستي – فاشيستي درست كرده بود و پيامبران را بدانجا مي‏فرستاد تا تعليم ببينند؛ واين كار بسيار خطاست.

مي‏گويند او جامعه شناس دين بود. نخستين درس در جامعه شناسي‏ اين است كه هر پيامبري در ميان قومي‏كه ظهور كرده ناچار بوده است در حدود فهم آن قوم سخن گويد. جامعه شناسي دين، پيامبران را در متن اجتماعشان قرار مي‏دهد نه آنكه از آنان ‏ايدئولوگ هايي  از نوع احزاب كمونيستي يا فاشيستي بسازد. جامعه شناسي دين مانند ديگر شاخه هاي علوم اجتماعي و انساني بر بينش سكولار بنا شده است اما ذهن شريعتي همه چيز بود جز سكولار! درد شريعتي درد علم و دانش نبود؛ او تجددستيز و غرب ستيزي بود كه مي‏خواست از دين بهره برداري سياسي كند مانند مرحوم بازرگان. همين موضوع در مورد مرحوم جلال آل احمد هم صادق است.

اگر به بحث تباين علم و اسطوره باز گرديم يكي از مقوله‏هاي اساسي در تفكر اسطوره‏اي و تفكر علمي، عليت است. اما الگوي عليت در علم و اسطوره متفاوت است. عليت در علم، از نوع مكانيكي، ساختاري، تاريخي، آماري، اجتماعي، روان شناختي ونظير‏اينهاست. اما در اسطوره عليت هميشه يك شخص است. ‏اين شخص مي‏‏تواند جادوگر قبيله باشد يا مي‏تواند يكي از شياطين يا ‏ايزدان باشد. در پاسخ به پرسش قبلي گفتم كه اسطوره براي شناخت جهان، آ نرا زير سلطۀ خدايان و شياطين قرار مي‏دهد؛ سپس از طريق اعمال آنان و نسبت دادن هر واقعه‏اي به آنان، جهان را درك مي كند. همين نگاه را روشنفكران ما نسبت به امور سياسي و ديني و فرهنگي دارند. روشنفكر‏ايراني وقتي به دنبال علت مي‏گردد ‏اين علت هميشه برايش يك شخص است و‏اين شخص نيز جادوگر دشمن است. او جهان سياست را زير سلطه قدرتهاي استعماري قرار مي‏دهد و همه حوادث را، حتي حوادثي را كه خود او در آنها نقش موثري داشته است، به آن قدرتها نسبت مي‏دهد و آن حوادث را كار آنان مي‏داند. يعني او آمريكا، انگليس و روسيه را يك شخص مي‏بيند. گرچه خدايان و شياطين تفكر اسطوره‏اي، ‏اين جهاني و زميني شده اند اما فرم و شكل شان تغييري نكرده است. محتواي اسطوره عوض شده ولي فرم آن دست نخورده بر جاي مانده است.

*  چرا جهان بيني اسطوره‏اي در تفكر ‏ايراني به نظر شما هنوز جايگاه نخستين را دارد؟ 

-  علت اساسي آن بازنمايها يا تصورات قومي‏ماست كه سلطه اش بر ذهن‏ايراني پا برجاست واز هزاران سال پيش تا كنون تغييري در آن پديد نيامده است.‏ اين تصورات اسطوره‏اي طي هفتاد، هشتاد سال گذشته با ورود ماركسيسم و فاشيسم به‏ايران مقاومتر و متحجر تر نيز شده اند. بنابراين اسطوره هاي سياسي قرن بيستم بر كشور ما تاثير بسيار مخربي داشته اند.

نيروهاي سنت پرست، جبهۀ ملي و حزب توده هر يك به سهم خود و بنابر مقاصد خويش‏اين اسطوره ها را پرورده‏اند. حزب توده، اسطورۀ كمونيسم و اسطورۀ سوسياليسم تحقق يافته (يعني نظام شوروي پيشين)، اسطورۀ ماركس و انگلس و لنين و استالين را تبليغ مي‏كرد و همواره از توطئه امپرياليست ها سخن مي‏گفت، ولي از مقاصد استعمار ي روسيه دفاع مي‏كرد. جبهۀ ملي نيز اسطورۀ مصدق و اسطورۀ مبارزۀ  ضد استعماري را در بوق وكرنا مي‏دميد و‏اين سه جريان، همه عقب ماندگي كشور و كشورهاي آسيايي و آفريقايي را به پاي قدرتهاي استعماري مي‏گذاشتند. جلال آل احمد غرب زدگي را نوشت وبخش بزرگي از جريان روشنفكري‏ايران را  به اردوگاه ارتجاع برد. علي شريعتي اسطوره هاي شرقي را با اسطوره هاي سياسي در هم آميخت و معجون عجيب و غربي درست كرد كه نتيجه اش گيج كردن خواننده و زدودن عقل و شعور از او بود. بدين ترتيب اسطوره هاي كهن مقاومتر شدند واسطوره هاي سياسي جديد را نيز به خدمت خود گرفتند. جريان روشنفكري‏ايران كه از اول هم پايه فرهنگي محكمي‏نداشت وايدئولوژيك زده بود و تفكر اسطوره‏اي وجه غالب تفكر در آن بود، بيش از پيش به‏اين شيوه تفكر راه داد و در آن مستغرق شد. روشنفكر اروپايي ثمره دوران روشنگري است يعني حاصل عصر فلسفه و عقل گرايي قرنهاي هفدهم و هجدهم است؛ روشنفكري اروپا وارث ولتر، لاك، هيوم ،هولباخ، ديدرو و كانت وامثالهم است. روشنفكري اروپا خرافه ستيز و سنت شكن است، روشنفكر‏ايراني، سنت پرست و غرب ستيز است. آن عقل گرايي و مباني تئوريك كه بستر پرورش روشنفكر غربي است در كشور ما وجود خارجي ندارند. در‏ايران روشنفكر كسي است كه به ميراث ملي بنازد و هر كمبودي را در فرهنگ و جامعه خود به پاي استعمار غرب بگذارد. روشنفکر ايراني هميشه دنبال رهبراني رفته است که پرچم دار رويارويي با غرب بوده اند و نگهبان سر سخت سنت و دشمن آشتي ناپذير مدرنيته.

* بد نيست كمي‏اين موضوع را از نظر گاه كاسيرر بشكافيم. طبق ديدگاه كاسيرر اساطير هر ملت، تاريخ آن را رقم مي‏زنند. به نظر شما در مقايسه با يونان كه تفكر فلسفي و آزاد از درون انديشة اسطوره‏اي جوانه زد، چرا در‏ايران چنين اتفاقي رخ ننمود؟ ‏ايا بايد‏اين دو نوع تحول فكري را در ساختار اساطير آنها (يونان و‏ايران) جستجو كرد يا در عوامل ديگري؟

-  گمان مي‏كنم جامعۀ ‏ايران باستان نيز مانند جامعۀ اسرائيل باستان بر شالودۀ دين بنا شده بود نه بر پايۀ فرهنگ. در عربستان نيز جامعه بر پايۀ دين اسلام شكل گرفت. در چنين جوامعي فرهنگ و دولت زير سلطۀ تفكر ديني قرار دارند. كتابهاي مقدس چارچوب تفكر را مشخص مي‏كنند كه فراتر رفتن از آنها گناهي نابخشودني تلقي مي‏شود كه مجازات سختي در پي دارد. قوانين شرع وجود دارند كه تقدس جاوداني و ابدي دارند و در خصوص آنها چون و چرا نبايد كرد. كاست روحانيون وجود دارد كه امور ديني و قضايي وفرهنگي جامعه و حتي عزل و نصب مقامات سياسي را در دست خود قبضه كرده‏اند.

اما در يونان باستان و رم باستان چنين وضعي را مشاهده نمي‏كنيم. جامعه هاي  يونان باستان و رم باستان. جوامعي لائيك (ياغير ديني) بودند. چيزي به نام قوانين شرع وجود نداشت كه حاملانش روحانيون باشند. كتاب مقدسي نبود كه چارچوب انديشة ديني و غير ديني را تعيين كند. عقل مي‏توانست در همه امور چون و چرا كند و به كنكاش بپردازد. ولي در‏ايران باستان مغ‏ها و موبدان عقل را زنجير كرده بودند. در يونان با هراكليتوس و افلاطون انديشة فلسفي از درون انديشة اسطوره‏اي سر بر كشيد. فيلسوفان پيش از سقراط با همان روشي كه امور طبيعي را بررسي كرده بودند امور ديني و سياسي را نيز بررسي كردند. انديشة هندي همه چيز را سيال و ناپايدار مي‏دانست و انديشة چيني همه چيز را پايدار و تغييرناپذير تصور مي‏كرد؛ اما انديشة يوناني در جستجوي پايداري در ناپايداري بود، در پي يافتن امر تغييرناپذير در تغييرات بود؛ يعني مي‏خواست قوانين حاكم بر تغييرات را بيابد.

براي انديشة ‏ايراني كه نبرد اهورا و اهريمن را حاكم برجهان مي‏دانست،  مي‏بايست انديشة يوناني عجيب و غريب بوده باشد. پانتئون يا بارگاه خدايان المپ برخلاف اهورا و اهريمن‏ايراني يا يهوۀ يهودي مطيع قوانين طبيعت شد. ارادۀ خدايان يوناني، بر خلاف ارادۀ خدايان ديگر اقوام، نمي‏توانستند قوانين طبيعت را نقض كنند.‏ اين موضوع‏ اين معني را مي‏رساندكه انديشة عقلي يا فرهنگ بر اساطير يا دين يوناني غلبه يافته و دين زير دست فرهنگ قرار گرفته بود. زبان يوناني نيز براي تفكر فلسفي بسيار انعطاف‏پذير بود. با پيدايش تفكر فلسفي، اساطير و سنت نقد شدند و تقدس خود را بيش از پيش از دست دادند. انديشة فلسفي به بحث در مباني حكومت سياسي پرداخت و بر شيوۀ حكومت كردن تاثيرگذاشت. به سخن ديگر، فرهنگ، دين و سياست را زير سلطه خود گرفت. اما در‏ايران باستان موبد موبدان قدرتمندترين ومتنفذترين فرد در كشور بود. موبدان نه تنها حاملان دين و فرهنگ بلكه كارگزاران حكومت نيز بودند يعني در ادارۀ كشور نقش اول را داشتند.

 

مي‏بينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را پيشاپيش رقم مي‏زنند. گمان نمي‏كنم چيزي به نام تفكر عقلاني-  انتقادي در‏ايران باستان وجود داشته است. در يهوديت نيز وضع مانند ‏ايران بوده است؛ يعني بر پايۀ دين، جامعه شكل گرفته بود و دين، شكل حكومت و فرهنگ را معين كرده بود. اسلام نيز مانند يهوديت است. درجامعه‏ايران باستان و اسرائيل باستان و جوامع اسلامي، چه در گذشته و چه در حال، دين تعيين گر فرهنگ و حكومت ونظام قضايي بوده است. بعضي از جوانان كشورمان دچار‏اين توهم شده‏اند كه ما پيش از اسلام فرهنگ عقلاني درخشاني داشته‏ايم و حملۀ اعراب به‏ايران ‏اين فرهنگ درخشان را از ميان برده است. گرچه ‏اين احساسات درك شدني است، اما بايد گفت كه در ايران پيش از اسلام هم موبد موبدان وموبدان نفسها را بريده بودند وخونها را در شيشه كرده بودند. علت پذيرش اسلام از سوي‏ايرانيان به خاطر‏اين بود كه آيين زرتشتي مقاومت چنداني در برابر پيشروي اسلام نشان نمي‏داد، و از لحاظ سادگي مانند اسلام بود. فرهنگ پيشرفته‏اي حامي‏آيين زرتشتي نبودكه بتواند مقاومت كند. تفكر‏ايراني سراسر خرافي بود و موبدان به‏ايراني اجازه تعقل نداده بودند. آنچه بود خرافات بود و خرافات. اسطورۀ سوشيانت هنوز هم بر سير تاريخ‏ايران فرمان مي‏راند. مي‏بينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را رقم مي‏زنند و سير آن را پيشاپيش معين مي‏كنند.

* آيا تبادلات فرهنگي ما با يونان و بويژه تفكر وانديشة يوناني، چه در پيش از اسلام و چه در دورۀ اسلامي، زمينه‏اي جهت رشد عقل‏گرايي و فرديت و تفكر در زمينۀ دين باستاني‏ايران و در حوزه تفكر اسلامي، براي نمونه در آراي متفكراني چون ابن سينا، فارابي و يا در منازعات كلامي‏معتزله و اشاعره و ... فراهم نساخت؟

 

-  در پاسخ به پرسش پيشين گفتم كه در‏ايران، چه پيش از اسلام و چه پس از آن، دين تعين گر فرهنگ و ساخت حكومت و نظام قضايي بوده است. دين زرتشتي و اسلام اجازه نمي‏دادند كه پيروانشان فرهنگ ديگري را بپذيرند. متفكراني مانند ابوريحان بيروني، ابن‏سينا، فارابي، جرجاني و زكرياي رازي از فرهنگ ديني‏ايران برنخاستند، آنان دست پروردگان فرهنگ يوناني بودند؛ واز‏اين رو در معرض انواع تهمتها و تحقيرها قرار داشتند. ابوريحان بيروني در ديباچۀ كتاب تحديد نهايات الاماكن لتصحيح مسافات المساكن مي‏نويسد:

 

«چون در كار مردم ‏اين روزگار مي‏نگرم مي‏بينم كه همگان در همه جا سيماي ناداني به خود گرفته‏اند و با اصحاب فضل دشمني مي‏ورزند و هر كس را كه به زيور دانش آراسته است مي‏‏آزارند و گونه گونه ستم و بيداد دربارۀ او روا مي‏دارند.(...) در‏اين باره بر مركب هم چشمي‏سوارند و از هر فرصتي براي بيشتر نمودن ‏اين آزمندي بهره مي‏گيرند؛ و كار به جايي كشيده است كه يكباره دانشها را ترك گفته‏اند و به خدمتگزاران دانش بيزاري مي‏نمايند. كساني از‏ايشان كه در‏اين راه زياده‏روي پيشه كرده‏اند، دانش را به گمراهي نسبت مي‏دهند تا همانندان نادان خود را به آن دشمن سازند و به آن رنگ بد ديني مي ‏زنند.»

 

ترجمة آثار فيلسوفان يوناني در زمان مامون خليفه عباسي صورت گرفت ولي هم زمان با آن، متشرعين نيز به مخالفت با فلسفه برخاستند و فلاسفه را ملحد و زنديق خواندند. در ميان دانشمندان قرنهاي چهارم تا ششم هجري كمتر كسي را مي‏توان سراغ گرفت كه به كفر و زندقه و الحاد متهم نشده باشد. از اوايل قرن چهارم هجري تا امروز كتابهاي زيادي در رد فلسفه و علم يوناني و غربي نوشته شده اند كه شايد كتاب غربزدگي جلال آل احمد يكي از موارد اخير آن باشد.

 

شهاب الدين ابوحفض عمر سهروردي عارف قرن ششم هجري(۵۳۹-۶۳۲) در كتاب رشف النصايح الايمانيه و كشف الفضائح اليونانيه، فلاسفه يونان و ابن سينا و فارابي و ديگران را«منافقان زمانه» و«مخانيث دهريه» مي‏نامد و خليقه الناصر الدين الله را ستايش بسيار مي‏كند كه به اعدام مآثر فلاسفه دست يازيده است. او كتاب شفاي ابن سينا را كه كتاب شقا مي‏ناميد به آب بشست. خاقاني در ذم و رد فلسفه يوناني و تحقير فيلسوفان مي‏گويد:

مركب دين كه زادۀ عرب است

داغ يونانش بر كفل منهيد

و يا:

فلسفي گرچه نيست اميرالنحل

همچو زنبور نامسلمان است

مي‏بينيم كه از همان آغاز علم و فرهنگ يوناني را زائده‏اي بيگانه با اعتقادات ديني تصور مي‏كردند و آن را چيزي مذموم مي‏دانستند كه مي‏بايست هر چه سريعتر از شرش خلاصي يافت. در چنين جايي نمي‏توان از تفكر آزاد و رشد فرديت سخن گفت.

 

ترجمة آثار يوناني به عربي نيز موضوع پيچيده‏اي است. ‏اين آثار نخست به سرياني ترجمه مي‏شدند، سپس از ترجمة سرياني به عربي بازگردانده مي‏شدند. مسلماً نه زبان عربي با زبان يوناني خويشاوندي داشت ونه تفكر عربي با تفكر يوناني شباهت. از‏اين رو فلسفة يوناني در روند ترجمه به عربي تغيير معنا مي‏داد و بار اوليۀ خود را ديگر نداشت. زبان فلسفي يوناني از مفاهيم اسطوره‏اي يوناني تكوين يافته بود؛ اما اساطير يوناني يعني تفكر اسطوره‏اي يوناني با تفكر اسطوره‏اي عربي قرابتي نداشت، از‏اين رو تاريخچۀ مفاهيم فلسفي يوناني با تاريخچۀ اصطلاحاتي كه در زبان عربي براي آن مفاهيم جعل شده‏اند همخواني ندارند. به همين سبب توشهيكو ‏ايزوتسو، اسلام شناس ژاپني، فلسفة اسلامي‏را نظامي ‏از واژه‏ها و اصطلاحات مبهم و نيمه شفاف مي‏داند. همين ابهامي‏كه در ترجمة آثار يوناني به عربي وجود دارد، در ترجمة آثار فلسفي به زبان فارسي يا شرحي كه بر آنها نوشته‏اند نيز موجود است.آ‏يا دانشنامه علايي تاليف ابن سينا همان وضوحي را دارد كه ترجمة آثار يوناني به زبانهاي اروپايي دارا مي‏باشند؟ ‏ايا كتاب فن سماع  طبيعي تاليف ابن سينا كه مرحوم محمدعلي فروغي آن را از عربي به فارسي برگردانده است همان شفافيتي را دارد كه مثلاً ترجمه انگليسي فيزيك ارسطو به زبان انگليسي داراست؟ شايد وقت آن رسيده باشد كه از بعضي توهمات ذهني رها شويم و كار علم و فلسفه را جديتر بگيريم.

 

* امروزه در مقايسه با گذشته ترجمه و چاپ متون فلسفي و انسان‏شناسي غرب ما را تا حدودي با بنيانهاي فكري و اجتماعي غرب آشنا كرده،‏آيا فكر نمي‏كنيد كه‏اين مسئله (يعني آشنايي با غرب) ما را از شيوه تفكر حكمي‏ يا اسطوره‏اي يا عرفاني دور كرده باشد؟

 

- ترجمه متون فلسفي به فارسي براي تغيير دادن شيوۀ تفكر ما نابسنده‏اند. ما به خاطر ساختار اسطوره‏اي تفكرمان از متون فلسفي استنباطهاي غلطي مي‏كنيم. آقاي داريوش شايگان كه نامشان بر خواص و عوام آشناست در كتاب خودشان بت هاي ذهني و خاطره ازلي از كتاب كاسيرر فلسفه صورتهاي سمبليك: انديشه اسطوره‏اي نام مي‏برند ومطالبي از آن را نقل مي‏كنند كه براي من كه مترجم كتاب به فارسي هستم حيرت آور است.‏ ايشان همه چيز را در هاله‏اي از تقدس قرار مي‏دهند و در فضاي قدسي سير  وسلوك مي‏كنند. اما كاسيرر در كتاب ياد شده مي‏گويد: چون انديشه اسطوره‏اي فاقد ابزارهاي تحليلي و انتقادي است همه چيز را در هاله‏اي از تقدس و رمز و راز قرار مي‏دهد ولي رمز و رازي وجود ندارد.

 

وقتي داريوش شايگان برداشتتش از كتاب كاسيرر وارونه باشد واي به حال خوانندۀ ميان مايۀ متون فلسفي. بنده كسان زيادي را مي‏شناسم كه كتابهاي فلسفي را مي‏خوانند: اما پس از خواندن آنها، حرفهاي كليشه‏اي هميشگي خود را تكرار مي‏كنند. ‏اين وضع بيانگر ‏اين است كه كتابهاي فلسفي را خوانندۀ ‏ايراني چندان در نمي‏يابد و بر ساخت انديشه اش نيز اثر گذار نيست. ترجمة آثار دكارت را مثال مي‏زنم:‏ آيا ترجمة فارسي آنها همان تاثيري را در‏اينجا داشتند كه در تفكر اروپايي بر جاي گذاشتند؟ مسلماً نه! وقتي مي‏گوييم ساخت تفكر ‏ايراني اسطوره‏اي است يكي از پيامدهاي‏اين ساخت اسطوره‏اي ‏اين است كه تفكر استدلالي برايش اگر محال نباشد لااقل مشكل است، تا چه رسد به‏اينكه‏اين ساخت ذهني بتواند نظامهاي فلسفي را درك كند و به نقد بكشد. تفكر در فرهنگ ما هنوز شكل منطقي و سيستماتيك پيدا نكرده است.

 

* در همين رابطه، برخي براي ارائه شيوۀ تفكر در شرق و از جمله ‏ايران به تفكر عرفاني و حكمي‏شرق در برابر تفكر عقلاني غرب روي آورده‏اند واين دو شيوه را در حكم جنبه هايي از بيان وجود انساني دانسته‏اند؛ لذا مدعي گشته‏اند كه بايد از تفكر فلسفي-  حكمي‏در‏ايران سخن گفت نه از تفكر فلسفي ناب.‏آيا شما به‏اين شيوۀ  نگاه و تحليل معتقديد؟

 

- همان گونه كه اقوام گوناگون‏اند، فرهنگهايي كه مي‏آفريند نيز متفاوت‏اند. زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. در‏ايران باستان، هند، چين، مصر و بين‏النهرين تفكر اسطوره‏اي-  ديني حاكم بوده است. شايد بتوان گفت كه هند زادگاه تفكر عرفاني-  فلسفي است. تفكر حاكم بر جامعۀ ما پيش از اسلام تفكر شديداً متحجر زرتشتي بوده است و پس از اسلام نيز‏اين تعصب شديد را به اسلام سرايت مي‏دهد. براي گريز از‏اين تعصب وتحجر، بعضي كسان به عرفان روي مي‏آورند. ولي عرفان بر تفكر عقلاني استوار نيست بلكه بر احساس تكيه دارد. مولوي مي‏گويد: «پاي استدلاليان چوبين است.» و بارها فيلسوفان را با عنوان «فلسفيك» به تمسخر مي‏گيرد. پس عرفان نيز در عقل ستيزي و علم ستيزي همسنگر تفكر اسطوره‏اي بوده است. تفكر فلسفي مي‏خواهد بر پايه يك يا چند اصل، نظامي‏فكري براي تبيين امور بر پا دارد. چنين تفكر سيستماتيكي با ساخت تفكر ما بيگانه است. شايد بگوييد ابن سينا و فارابي‏اين كار را كرده‏اند. در پاسخ بايد گفت كه فلسفة ابن سينا و فارابي نيز التقاطي اند و يكدست و همساز نيستند. فلاسفۀ اسلامي ‏شارح فلسفة يوناني و بويژه فلسفة ارسطو بودند ولي خود نظامي فلسفي بنا ننهادند.

 

در‏اينجا شايد ذكر‏اين نكته  بي ربط نباشد كه دانشمنداني مثل بيروني و خيام به رغم نبوغي كه در نجوم و رياضيات داشتند فاقد آن توانايي فكري بودند كه از چارچوب جهان‏بيني ارسطويي-  بطلميوسي گامي‏فراتر نهند و نظام زمين- مركزي را كنار بگذارند و نظرية خورشيد- مركزي را،كه قبلاً آريستارخوس اهل ساموس ارائه داده بود، احيا كنند. ولي كوپر نيك ‏اين شجاعت فكري را داشت كه نظام زمين- مركزي را مردود بداند. مي‏بينيم كه حتي ابوريحان بيروني و خيام نيز نتوانستند نوآوري لازم را داشته باشند.

 

گفتيم كه زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. بعداً ‏اين ميراث به قرون وسطاي مسيحي مي‏رسد و شكل متحجري پيدا مي‏كند تا ‏اينكه دكارت ظهور مي‏كند و اعلام مي‏دارد كه بايد عقل را از پيشداوريهايي كه آن را تيره و تار كرده است پاك كرد و بايد عقل را محك قرار داد و اعتقادات سنتي و مراجعي مانند كتاب مقدس، پاپ، و حكومت را كه نيرويي خارج از عقل انسان‏اند مردود شمرد و به جز عقل خود به چيز ديگري اعتماد نكرد. با دكارت فلسفة جديد پا به عرصه وجود مي‏گذارد و به سلطۀ خرافات در اروپا پايان مي‏دهد.‏آيا هيچ يك از فيلسوفان جوامع اسلامي‏جرئت در افتادن با سنت را داشته است؟ بعضي ها ممكن است بگويند حلاج بر بالاي دار رفت. ولي حلاج عارف بود ونه فيلسوف؛ و در تاريك انديشي و عقل ستيزي اگر از متشرعين افراطي تر نبوده ملايم تر نيز نبوده است. كتابهاي حكمي‏مانند جاويدان خرد ابن مسكويه، سياستنامه خواجه نظام الملك و نصيحه الملوك غزالي، اندرزنامه و كتابهاي امثال و حكم اند نه آثاري فلسفي مانند كتابهاي جمهوري و قوانين افلاطون يا كتاب سياست ارسطو يا روح القوانين منتسكيو.

 

ذهن روشنفکر ايراني زنداني اسطوره هاست و ذهنيتي پيش مدرن است. اين ذهنيت پيش مدرن را بازنمايي هاي جمعي ما ايجاد مي کنند.

پس به نظر شما ما هنوز به درك مدرنيته نرسيده‏ايم و نتوانسته‏ايم هنوز شالوده‏اي استوار براي رهايي  تفكرمان از قيد اسطوره فراهم سازيم. فكر مي‏كنم كه بنابراين شما بحث و بررسي درباره فلسفه و ادبيات پسامدرن در جامعه ما را گونه‏اي برخورد خردستيزانه با مقوله‏هاي مدرنيته مي‏دانيد و آن را بحثي انحرافي قلمداد مي‏كنيد؟ درست است؟

- مدرنيته در كشور ما خود را پيش از انقلاب مشروطه به صورت نوگرايي ديني نشان داد. نوگرايي در دژ تفكر سنتي شكاف ‏ايجاد كرد. شكست ‏ايران در برابر روسيه، ورشكستگي جهان كهن را در برابر جهان نو لااقل بر خواص آشكار كرد. چاره‏اي نبود جز‏اينكه جامعۀ ‏ايراني راه ترقي در پيش گيرد. انقلاب مشروطه برخاسته از همين نياز بود. اما انقلاب مشروطه پيش رس بود و وارداتي. مباني آن حتي براي خواص نامفهوم بود تا چه رسد به عوام. مخالفان مشروطه و درصدر آنان شيخ فضل الله نوري درك درست‏تري از پيامدهاي قانون گذاري، آزادي خواهي و برابري داشتند تا هوادارن مشروطه. همين مخالفتها سبب شد كه انقلاب مشروطه راديكال نباشد و از همان آغاز با ارتجاع سازش كند و خواسته‏هاي ارتجاع را نيز برآورده سازد. اما هنوز انقلاب مشروطه بر پاهاي خود نايستاده بود كه نيروي تازه نفسي براي تخطئه نظام پارلماني و دموكراسي به ميدان آمد و در جنگ با مُدرنيتة محافظه كار و ناتوان‏ايران به ياري ارتجاع نيرومند شتافت.‏ اين نيروي تازه نفس كه ادعاي علمي‏بودن هم مي‏كرد ماركسيسم-  لنينيسم بود كه دموكراسي را مسخره مي‏كرد و نظام پارلماني را پديده‏اي بورژوايي مي‏دانست. دولت پارلماني را نمايندۀ منافع بورژوازي مي‏شناخت و آن را وسيلۀ سركوب پرولتاريا مي‏دانست. ارتجاع متكي به سنت بود ولي ادعاي علمي‏بودن نمي‏كرد، اما كمونيسم ‏اين ادعا را نيز داشت. پيوند ناميمون ارتجاع و چپ از همين هنگام در تاريخ‏ايران بسته مي‏شودكه عواقب شومي ‏براي جامعۀ ايران داشته است. هدف كمونيست‏ها انقلاب سوسياليستي و سرنگوني حكومت بود و مي‏خواستند با معجزۀ برقراري ديكتاتوري پرولتاريا نه تنها عقب ماندگي فرهنگي، اقتصادي و سياسي و اجتماعي ‏ايران را از ميان ببرند بلكه بهشت ‏ايجاد كنند. الگوي آنها در‏اين خصوص ديكتاتوري استالين در شوروي بود و بهشتي كه او در آنجا ساخته بود! البته بعداً الگوي مائو و الگوي ششلول بندهاي آمريكاي لاتين جاي الگوي استالين را گرفتند. مدرنيته كه از همان آغاز ورود خود به‏ايران مباني نظري‏اش درك نشده بود وشديداً محافظه كار و ترسو بود اكنون از دو سو مورد حمله قرار مي‏گرفت: ارتجاع و ماركسيسم-  لنينيسم.

اسطوره‏هايي كه ماركس و انگلس ساخته بودند در غرب به خاطر رشد عقلانيت خريداري نيافت؛ اما در شرق كه تفكر اسطوره‏اي حاكم بود ‏اين اسطوره ها مورد توجه قرار گرفت. با انقلاب اكتبر۱۹۱۷ جامعۀ سنتي و عقب ماندۀ روسي با مستعمراتش در قفقاز و آسياي ميانه زره ماركسيسم – لنينيسم به تن كرد. البته روسيه نسبت به‏ايران و كشور آسياي ميانه و قفقاز پيشرفته بود؛ اما نسبت به جوامع غربي، جامعه ‏اي عقب‏مانده و سنتي بود. پس از روسيه، جامعه عقب‏مانده‏تر از روسيه يعني چين زره ماركسيسم-  لنينيسم را به تن كرد.

اكنون جنگ ميان عقب ماندگي و مدرنيته را جنگ ميان سوسياليسم و امپرياليسم ناميدند. كشورهاي عقب ماندۀ سوسياليستي كشورهاي عقب مانده و مستعمرات غرب را بر ضد غرب شوراندند. اكنون عقب ماندگي كشورها نه تنها پديدۀ زشتي نبود، بلكه عقب ماندگي به عنوان فرهنگ بومي‏اقوام تقديس مي‏شد؛ و مدرنيته متهم به‏اين مي‏گرديد كه ابزار امپرياليست‏ها براي نابودي فرهنگهاي بومي‏است. در‏اين ميان مرحوم مصدق زمان نخست وزيري را به دست مي‏گيرد و شعار ملي كردن شركت نفت را سر مي‏دهد وتب غرب ستيزي را در جامعۀ ‏ايران بالا مي‏برد. وجه اشتراك ‏اين سه جريان ارتجاع، حزب توده و جبهه ملي‏اين بودكه همه غرب ستيز بودند وغرب را مسبب همه عقب ماندگيهاي‏ايران و شرق مي‏دانستند. سازمانهاي فاشيستي،كه خصلت اصليشان بيگانه ستيزي است، نام جبهه ملي(National Front) را بر خود مي‏گذارندآيا مصدق و ديگر رهبران جبهه ملي ‏اين عنوان را از سازمانها ي فاشيستي غربي اخذ كرده‏اند يا نه، موضوعي است كه بنده نمي‏دانم. ولي مسلم است كه مصدق ليبرال به معناي غربي نبود كه خواهان برقراري دولتي لائيك، مبتني بر نظام پارلماني و متكي بر قوانين موضوعه باشد. او محافظه كار وسنت پرست بود نه سنت ستيز و هوادار مدرنيته. ذهنيت مصدق، ذهنيتي اسطوره اي وعقب مانده بود مانند ذهنيت مهندس بازرگان. با مصدق هدف انقلاب مشروطه که اخذ فرهنگ و تمدن غربي بود به گور سپرده شد و رويارويي با غرب جاي آن را گرفت. ما شاهد موضع گيري هاي فوق  ارتجاعي جبهۀ ملي در مقاطع گوناگون بوده ايم. شايد مصدق بيشتر تحت تاثير موسوليني بود تا استالين. پايگاه طبقاتي جنبش فاشيسم، خرده بورژوازي سنتي است و مصدق نيز به خرده بورژوازي سنتي تكيه مي‏كرد. با ملي شدن شركت نفت ذهن اسطوره ساز ‏ايراني در خصوص ‏اين واقعۀ نه چندان مهم اسطوره‏هاي عجيب و غريبي ساخت. پيروان مصدق، سقوط او را «هبوط » از بهشت مي دانند.

اكنون نبرد با غرب و با مدرنيته را سه جريان دنبال مي‏كردند: نيروهاي سنتي، پيروان مصدق و نيروهاي چپ. شاه هم مي‏گفت: من«پدر ملتم» و قانون اساسي را قبول ندارم زيرا منطبق با مقامي نيست ‏كه شاه در جامعۀ سنتي‏ايران داشته است؛ و ‏اين قانون اساسي از قانون اساسي بلژيك برگرفته شده است. مي‏بينيم كه همه، دموكراسي ليبرالي را مردود مي‏دانستند. اصلا پيش از انقلاب كسي درباره دولت لائيك و جامعۀ لائيك بحث نمي‏كرد. شايد اصلا ً‏اين اصطلاحات را كسي نشنيده بود. همه بحثها بر سر مبارزات ضد استعماري و ضد امپرياليستي بود. رژيم گذشته نيز غرق در شكوه و جلال دورۀ هخامنشي بود. مثلاً جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي مي‏گرفت اما تاريخ دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي خود يكي از بزرگترين دروغهاي تاريخي است كه‏ايراني ساخته است. كشوري كه در پيش از اسلام چندين قرن زير سلطۀ سلوكيان بوده است و پس از سقوط ساسانيان چندين قرن زير سيطرۀ اعراب به سر مي‏‏برده و پس از سقوط امپراتوري عرب زير يوغ تركهاي آسياي ميانه قرار گرفته است، از چه تاريخي و چه تداوم تاريخي مي‏تواند سخن بگويد؟ از كدام استقلال مي‏تواند داد سخن بدهد؟ درچنين فضايي كه نيروهاي مختلف اجتماعي و سياسي ساخته بودند چگونه مي‏شد از دموكراسي، حقوق بشر، تحمل عقايد مخالف، و مداراي ديني و تالرانس  سخن گفت؟ ‏اين فضاي آكنده از نفرت به غرب و هرچه غربي است انقلاب سال ۱۳۵۷ را پديد آورد. رژيم شاه مظهر وابستگي به غرب و غربزدگي شناخته مي‏شد. گرچه رژيم شاه در جنگ با مدرنيته خود در كنار ساير نيروها قرار داشت ولي بعضي مظاهر مدرنيته، البته به شكل بسيار محافظه كارانه، اجازه تجلي پيدا مي‏كردند. شاه فقط ارتشي مدرن مي‏خواست، اما مباني نظري مدرنيته را نمي‏پذيرفت. اين نکتۀ بسيار مهم را بگويم که ايران در زمان هايي هم  که اقتدار داشته اقتدارش نظامي بوده نه فرهنگي. مُدرنيتة شاه و رضا شاه مُدرنيتة ساختاري بودند يعني نهاد هاي مدرن مانند دبستان و دبيرستان و دانشگاه وآرتش ودواير دولتي ايجاد شدند؛ اما ذهنيت مدرن يا سکولار بطور گسترده در جامعۀ ايران نهادينه نشد؛ همچنان که در ترکيه نهادينه نشده است.  با پيروزي انقلاب، نيروهاي سنتي و چپ و پيروان مصدق با مسائلي رو به رو شدند كه در خواب هم نمي‏ديدند. رژيم گذشته را از ميان برده بودند اما با روشهاي سنتي هم نمي‏شد جامعه را اداره كرد. كم كم كمونيستها دريافتند كه تصوراتشان منطبق با واقعيت نيست. مصدقي ها ديدندكه با قطع يد استعمارگران، ‏ايران بهشت نشده است. نيروهاي سنتي، با مسائلي روبه رو شدند كه در كتابهاي قدما نيامده بود، بنابراين راه حلي براي آنها در دست نداشتند. فضاي قبل از انقلاب از ميان رفته بود.

* يعني پس از انقلاب دوباره تقابل سنت و تجدد مطرح شد، به نظر شما چرا‏اين گونه شد و‏آيا در‏اين فضاي نوپديد پس از انقلاب ما توانستيم تعادل و هماهنگي بين‏اين دو (سنت و تجدد) برقرار كنيم يا آنكه دچار همان دور سابق شديم؟

-  اين تقابل از آن رو دوباره سر بر كشيد كه بخشهايي از جامعه و شيوۀ ادارۀ كشور به وضع پيش از انقلاب مشروطه بازگشته بودند. خطر نوعي توتاليتاريسم وجود داشت. بعضي از روشنفكران كه خطر توتاليتاريسم را دريافته بودند، دست به انتشار كتابهاي ضد ماركسيستي زدند. كمونيسم و فاشيسم توسط بخشي از روشنفكران فرهيخته مورد نقد نظري قرار گرفتند. كم كم آثار فروپاشي در نظام حاكم بر اروپاي خاوري و شوروي پيشين مشهود مي‏شد. افيون ماركيسسم-  لنينيسم، اثر خود را از دست مي‏داد و براي نسل جوان ديگر جاذبه‏اي نداشت.

رومانتيسيسم انقلابي كه مادر فاشيسم و كمونيسم است ديگر رمقي برايش باقي نمانده است. بعضي ازماركسيستها ونيروهاي سنتي، نياز به افيون جديدي داشتند تا آن را جايگزين افيون پيشين كنند، اين افيون تازه پست مدرنيسم بود. بعضي از ماركسيست‏ها همچنان به ماركسيسم پايبند مانده اند وحوزۀ عمل ماركسيسم را از حوزۀ نظري آن جدا ‏مي‏دانند. اما بايد به‏اين ماركسيست ها گفت مگر ماركسيسم بيش از هر نظرية سياسي ديگري به وحدت نظريه با عمل معتقد نيست؟ پس اگر ماركسيسم در عمل شكست خورده و جز اردوگاه كار اجباري و كشتارهاي چند ميليوني و توتاليتاريسم ارمغان ديگري به بشر ارزاني نداشته است از چسبيدن به آن چه فايده‏اي متصور است؟ اگر قبلاً نيروهاي سنتي و كمونيست‏ها، مدرنيته را به عنوان فرهنگ منحط غرب و بورژوازي محكوم مي‏كردند و آن را محكوم به نابودي مي‏‏دانستند، ‏اينك پست مدرنيسم همين را مي‏گويد. پس بايد پست مدرنيسم را عَلَم كرد. اكنون كه نظام كمونيستي فروريخته است مشاهده مي‏كنيم كه كمونيسم جز تقويت نيروهاي عقب ماندۀ جامعه و حمايت از مظاهر سنتي، هيچ دستاوردي براي كشورهاي آسياي ميانه و قفقاز نداشته است. اگر ديگر كمونيسم نيست كه پشتيبان نيروهاي ارتجاعي باشد پس بايد به پست مدرنيسم روي كرد.

استقبال بيش از اندازه‏اي كه در كشور ما از پست مدرنيسم مي‏شود ناشي از روح غرب ستيز و مدرنيته  ستيز‏ايراني است. تا چند دهه پيش جوانان‏ايراني با مائوئيسم و كاستروئيسم همدلي داشتند. مدتي ژان پل سارتر به خاطر ماركسيست بودنش و هياهوهايي كه بر پا مي‏كرد مورد توجه جوانان از جمله خود من بود. امروز به دنبال همان جريان نام فوكو و دريدا و امثالهم بر سر زبانهاست. ما هميشه به دنبال مد هستيم واين بار نيز مد از پاريس  آمده است. پست مدرنيسم دنباله جريان اگزيستانسياليسم است و ريشه هايش نيز در رومانتيسيسم قرار دارد و ذاتا جنبشي ديني است كه از الهيات مسيحي برخاسته و دشمن عقل و علم است. همۀ پست مدرنيست ها به آثار هگل و ماركس و نيچه و هايدگر ارجاع مي‏كنند، يعني به آثار كساني استناد مي‏كنند كه به نوعي با نازيسم و كمونيسم ارتباط داشته‏اند. ما هم كه از همه لحاظ در كشوري عقب مانده زندگي مي‏كنيم بايد افيوني در اختيار داشته باشيم كه مظاهر عقب ماندگي خود را توجيه و تقديس كنيم.پس از ماركسيسم، چه افيوني گيراتر از پست مدرنيسم؟!

اما شايد بنده بيش از هر كس ديگري در‏اين كشور به مباني فلسفة پست مدرنيته پرداخته باشم. مسلماً مي‏پرسيد چگونه؟ انجمن بين المللي ارنست كاسيرر كه مركز آن در دانشگاه هايدلبرگ آلمان است سايتي به همين نام در‏اينترنت داير كرده است كه كاسيررشناسان جهان درباره جنبه هاي مختلف فلسفة كاسيرر به بحث و تبادل آرا مي‏پردازند. بنده نيز در آن سايت نامه‏اي با عنوان«مترجم فارسي» گذاشته ام و در آن گفته ام كه جلد دوم فلسفه صورتهاي سمبليك: انديشه اسطوره‏اي كاسيرر و نيز كتاب لوسين لوي- برول به نام كاركردهاي ذهني درجوامع عقب مانده، ما را در فهم شيوۀ تفكر غير غربي ياري مي‏دهند و دين كاسيرر را به لوي- برول بيش از آن دانسته ام كه تاكنون گفته شده است و خواهان مطالعۀ تطبيقي‏اين دو متفكر شده ام.

در همين سايت شخصي به نام دنيس وب پرسشي با‏اين عنوان مطرح كرده است: «دين پست مدرنيسم به كاسيرر»، او مي‏گويد:

«با برگزيدن چنين عنواني براي پرسش خود صرفاً مي‏خواسته است ‏اين نكته را خاطر نشان كند كه چگونه انديشة پست مدرن بسيار شبيه به توصيف كاسيرر از آگاهي اسطوره‏اي است. درون مايۀ نوشته هاي پست مدرن در آميختن تقابلها است. (در انديشة اسطوره‏اي نيز امور متناقض مانعه الجمع نيستند.) گويي پست مدرنها عمداً تلاش مي‏ورزند تا آگاهي اسطوره‏اي را باز گردانند يا لااقل ادامه حيات آن را ممكن سازند.جالب مي‏بود چنانچه در مي‏يافتيم كه چه موقع كتاب فلسفه صورتهاي سمبليك به فرانسه ترجمه شده است. زيرا يا پست ساختار گرايان (post- structuralists) بويژه دريدا، بي‏آنكه دين خود را به كاسيرر اذعان كنند تحت تاثير فلسفه صورتهاي سمبليك بوده اند يا آن كه انديشه هاي كاسيرر بخشي از روح زمان بوده است.»

استيو لوفتز كه اخيراً ترجمة  مكرري از كتاب منطق علوم فرهنگي كاسيرر ارائه داده است ونيز كتابي با عنوان ارنست كاسيرر، تكرار مدرنيته تاليف كرده ومقالات زيادي هم درباره كاسيرر به زبان فرانسه  نگاشته است در همان سايت يعني«انجمن بين المللي ارنست كاسيرر» در پاسخ به‏اين پرسش مي‏گويد:

«اين كه چه موقع كتاب فلسفه صورتهاي سمبليك كاسيرر به زبان فرانسه ترجمه شده موضوع چندان مهمي‏نيست؛ زيرا برجسته ترين خوانندگان فرانسوي كساني مانند مرلو- پونتي، لاكان، فوكو و دريدا مي‏توانستند آثار او را به زبان اصلي يعني آلماني بخوانند. اما در خصوص دين پست مدرنيست ها به كاسيرر بايد گفت كه واضح است كه انديشه هاي كاسيرر تاثير بسيار مهمي‏بر آثار متفكران نامبرده داشته اند. علاوه بر‏اين واضح است كه انديشه هاي كاسيرر بخشي از انديشه ها و سمت گيري زمان او هستند (همچنان كه نظرية او دركتاب منطق علوم فرهنگي نشان مي‏دهد). مثلاً نقد او از بحران عقلانيت، نقد او از نظرية هوسرل دربارۀ نشانه در جلد سوم فلسفه صورتهاي سمبليك، بي شك مشابه نقدهاي دريدا ازمباحث مذكورند.»

پس كاسيرر شناسي مانند لوفتز معتقداست كه پست مدرنيست ها وامدار كاسيرر هستند. يكي از مباحثي كه پست مدرنيستها مطرح مي‏كنند نسبيت فرهنگي است. ‏اين نسبيت فرهنگي شامل نسبيت زباني، نسبيت شناخت شناسي و مانند ‏اينهاست. اما لوسين لوي- برول و كاسيرر آثار خود را به بررسي همين مباحث اختصاص داده اند. بدون خواندن فلسفه صورتهاي سمبليك كاسيرر و بويژه جلد دوم آن انديشه اسطوره‏اي و بدون خواندن كاركردهاي ذهني در جوامع عقب مانده اثر لوي- برول سخن پست مدرنيست ها چندان فهم پذير نيست. پست مدرنيست ها بر خلاف لوي – برول و كاسيرر ارج بيشتري براي آگاهي اسطوره‏اي قائل اند تا آگاهي علمي‏؛ و ذهنيت ابتدايي را برتر از ذهنيت مدرن مي‏دانند. پست مدرنيست ها حرف هاي سورئاليست ها و دادائيست ها را تكرار مي‏كنند و مانند اگزيستانيساليسم ژان پل سارتر هياهوي زيادي آن هم فقط در كشور ما به پا كرده اند. پست مدرنيستها مانند بعضي از مرتاضان هندي كه اعلام مي‏كنند جهان تا چند روز ديگر نابود خواهد شد، پايان مدرنيته يا پايان جامعۀ مدرن را اعلام مي دارند و فاجعه، يا شايد هم رستاخيز، را نزديك مي‏دانند.

* بنابراين شما معتقديد كه ما هنوز در فضاي تفكر سنتي- اسطوره‏اي سير مي‏كنيم و به درك پويا و ژرفي از مدرنيته نرسيده‏ايم و به نظر شما مكتبهاي فكري و فلسفي مدرن و پسامدرن براي ما حضوري اسطوره‏اي مي‏يابند. اكنون در پايان گفتگو، اجازه بدهيد از شما بپرسم كه چگونه مي‏توان از ذهنيت اسطوره‏اي به ذهنيت عقلاني و منطقي رسيد و به نظر شما آيا مي‏توانيم از سلطۀ اسطوره در ساخت تفكرمان بكاهيم؟

- دكارت در تفكر اروپايي تحول عظيمي ‏ايجاد كرد. فلسفة دكارت با ‏اين اصل موضوعه آغاز شده بودكه هر انساني بايد در زندگي خوديكبار همۀ آن چيزهايي را كه آموخته است فراموش كند وهمه مراجع مانند كتاب مقدس، پاپ و كليسا و فرمانروا را مردود بشناسد و باقدرت سنت در افتد. ‏اين درخواست دكارتي به منطق و به نظرية جديدي در شناخت ودر  رياضيات ودر متافيزيك انجاميد و حتي جهان سياست و علم حقوق را نيز دگرگون كرد. كاسيرر در كتاب فلسفه روشنگري در خصوص يكي از جنبه هاي انقلاب دكارتي مي‏‏نويسد:

« دكارت مي‏پندارد كه شناخت انسان در معرض توهمات چند لايه‏اي قرار دارد .اما شناخت، خود مقصر است اگر بگذارد كه‏اين توهمات و فريبها او را از جادۀ حقيقت به در برند، زيرا منشا فريب در حواس يا در خيال است. اما خطا، به معناي لغزش در داوري است و داوري يك عمل آزاد عقل است. پس عقل بايد به طور مستقيم پاسخگوي چنين لغزشي باشد. خرد مي‏تواند و مي‏بايد از داوري خودداري كند اگر دانسته هايي كه به او ارائه شده اند براي داوري واقعي و به دست آوردن قطعيت ،كامل نباشند. خرد فقط زماني در دام خطا و عدم قطعيت در داوري گرفتار مي‏شود كه به طور پيش رس و قبل از آنكه مقدمات لازم فراهم باشند حكم كند. گناه ‏اين گرفتاري نه به گردن نارساييهاي فهم بلكه بر عهدۀ قصور اراده است. وظيفه اراده ‏اين است كه راه شناخت را نشان مي‏دهد و اراده‏ اين قدرت را دارد كه هرگز حكمي ‏نكند مگر آنكه بر پايۀ مفاهيم روشن و متمايز باشد.»

كدام يك از روشنفكران ما‏اين اصل دكارتي را مد نظر دارد؟ ‏آيا فرهنگ جامعۀ ما، افراد را تشويق مي‏كند كه شك دستوري دكارتي را به كار برند؟ يا بر عكس به آنان تعبد و اطاعت كوكورانه از سنت را تحميل مي‏كند؟ ‏ايا دانشجو طبق اصل نخست براي ورود به دانشگاه گزينش مي‏شود يا طبق رويۀ دوم؟ ‏آيا دانشجو در دانشگاه فرا مي‏گيرد كه انتقادي بينديشد؟ ‏اي كاش به جاي آنكه متفلسفان ما سنگ هايدگر و دريدا و فوكو را به سينه مي‏زدند، سنگ دكارت را به سينه مي‏زدند. شايد در آن صورت انديشة علمي ‏و صحيح را فرا مي‏گرفتيم. همين اصل دكارتي را فلسفه روشنگري مي‏پذيرد و به كمك آن به قاعده‏اي رهنمون مي‏شودكه كانت آن را سرشت روشنگري مي‏نامد. «روشنگري بيرون آمدن انسان از قيومتي است كه خود بر خويش تحميل كرده است. قيومت يعني ناتواني انسان در به كار بردن فهم خود بدون راهنمايي ديگري» ‏آيا فرهنگ ما ‏اين شعار روشنگري را كه مي‏گويد: «شجاع باش و فهم خود را به كار بر» دستور العمل تربيت دانش آموز و دانشجو قرار داده است؟ يا برعكس؟!

پيش از انتشار اسطورۀ دولت،كتاب ديگر كاسيرر فلسفة روشنگري به ترجمه بنده منتشر شده بود. چنانچه به ريشه هاي كمونيسم، فاشيسم و ناسيوناليسم توجه كنيم در خواهيم يافت كه آبشخور آنها رومانتيسيم است. هيچ كس نمي‏تواند ادعا كند كه لنين يا هيتلر، پيرو جان لاك يا گروتيوس يا منتسكيو بوده اند. گروتيوس و لاك و ديگر متفكران عصر روشنگري پدران دموكراسي و ارائه دهندگان نظرية حقوق بشر و شهروندي  بوده‏اند. ما بايد به آثار گرانقدر متفكران قرنهاي هفدهم و هجدهم اروپا توجه بيشتري مبذول داريم. نظرية دولت مبتني بر قرار داد،كه هگل و ماركس و رومانتيك‏ها آن را تخطئه كرده اند، اساس محكمي ‏براي يك حكومت دموكراتيك است. نظرية حقوق بشر و شهروندي مي‏تواند شالودۀ استواري براي تدوين قوانين اساسي كشورها باشد. قانونگذاري نبايد ناقض حقوق بشر و شهروند باشد. نظرية دولت مبتني بر قرارداد و نظرية  حقوق بشر و شهروند، ضامن خوبي براي دموكراسي و حفظ حقوق افراد هستند. در نظرية دولت مبتني بر قرار داد، دولت فقط نمايندۀ مردم است و بنابر ارادۀ آنان زمام امور را در دست دارد و بنابر ارادۀ آنان نيز كنار مي‏رود و دولت ديگري برگزيده مي‏شود. اين نظرية هيچ منشا اسطوره‏اي يا فوق بشري براي دولت قائل نيست.

مشكل امروز ما تنش ميان سنت شرقي و مُدرنيتة غربي است. البته ناگفته نماند كه سنت ديرپاي ما نيز براي دفاع از خود در برابر مُدرنيتة غربي، از كمونيسم و فاشيسم و ناسيوناليسم يعني ديگر پديده‏هاي ضد مُدرنيتة غربي چيزهايي را اخذ كرده است. ما با سنت مبرا از نفوذ ‏ايدئولوژي‏هاي ارتجاعي غربي رو به رو نيستيم. معضل عقب افتادگي ما در همۀ زمينه ها ناشي از تفكر اسطوره‏اي حاكم بر ذهنمان است. معضل كنوني ما تقابل ميان انديشة اسطوره‏اي و انديشة علمي-  انتقادي است. مشكلات عقب ماندگي جامعه را فقط با شناخت كامل انديشة اسطوره‏اي و فرقش با انديشة علمي‏مي‏توان برطرف كرد. شناخت ما از مُدرنيتة غربي و مبادي مدرن فرهنگ غرب بسيار سطحي است. بنده به سهم خود براي كمك به فهم مبادي تفكر و فرهنگ خودمان و مبادي تفكر وفرهنگ غربي تا كنون سه كتاب از ارنست كاسيرر را ترجمه كرده ام، يكي فلسفه روشنگري، ديگري جلد دوم فلسفه صورت هاي سمبليك: انديشه اسطوره‏اي و سومي‏اسطورۀ دولت.‏ اين سه كتاب مي‏توانند بحث سنت، مدرنيته، انديشة اسطوره‏اي، انديشة علمي، استبداد ودموكراسي را عمق بيشتري ببخشند و مشكلات عقب افتادگي ما را از ديدگاه تازه‏اي ببينند

برگرفته از سايت «نيلگون»:

http://www.nilgoon.org/articles/Moughen_Interview_03_01.html

 

 

 

 

گفتگو با

يدالله موقن

 

گفتگو کننده

محمد رضا ارشاد