تاريخ:
16
مرداد
1386 ـ 7 آکوست 2007
سکولاريسم يا مصادرهء مذهب
سکولاريسم از خشونت به وجود آمد و به شدت
خشونت آور شد، خشونت اولي از ناپلئون و برخورد شديد او با کليسا آغاز شد و به
جنگ هاي هولناک و وحشتناک جهاني اول و دوم و جنگ هاي منطقه اي پس از آن دو
جنگ منتهي شد و قرن بيستم که قرن سکولار بود، خشن ترين قرن بشري نام گرفت
سکولاريسم از مفهوم مصادره يعني مصادره اموال کليسا به نفع دولت آغاز شد
و اين مصادره با خشونت تمام توسط يکي از خشن ترين جنگجويان تاريخ بشري
(ناپلئون) در بستر کاتوليسم و سپس سوسياليسم فرانسوي شکل گرفت. کاتوليسم به
جاي آنکه يک مذهب باشد، يک نوع سازمان مذهبي مقدم بر ايمان است؛ يعني انسان
فقط در کليسا مي تواند خدا را بطلبد و از او طلب پوزش و مغفرت کند واين امر
خارج از کليسا مقدور نيست چون خداوند در پيکره عيسي حلول کرده است واين پيکره
ها در کليساها و پدرهاي آنها که جانشين پدر آسماني هستند تجسم مي يابد.
بنابراين در کاتوليسم سازمان هاي ديني کليسا واسطه ميان انسان و خدا هستند و
کسي مستقيما به سوي خداوند نمي رود. پس ابتدا بايد در نزد پدر کليسا اعتراف
کرد سپس در محضر خود خداوند. اولين مصادره همين سازمان کليسايي است که در
فرآيند سکولاريزه کردن به مصادره دولت درآمد و مفهوم و ساختار آن با خشونت در
جهت ايجاد دولت به کار گرفته شد و در قالب سوسياليسم فرانسوي تجلي يافت و
سوسياليسم فرانسوي (همان شکل مصادره شده کاتوليسم فرانسوي) در فلسفه تاريخ
هگل به خوبي مشاهده مي شود. سوسياليسم اگر چه به جامعه گرايي معنا مي شود،
ولي جامعه گرايي خود در دولت گرايي تجلي مي يابد؛ چرا که دولت نماينده جامعه
اي است که سوسياليسم را تجلي مي بخشد، پس اگر کاتوليسم در فرانسه حاکم است،
سوسياليسم هم در فرانسه ريشه پيدا مي کند چون اين مصادره در فرانسه رخ داده
است و روشنفکري که ريشه در چپ و سوسياليسم دارد هم در فرانسه تجلي يافته و
بقيه کشورها حتي آلمان و روشنفکري حاکم در انديشه هگلي هاي چپ نيز از فرانسه
اقتباس گرفته اند. اگر فلسفه هگل را توضيح و تفسير مصادره مذهب سکولاريسم
تعريف کنيم بيراهه نرفته ايم، چرا که فلسفه هگل زاييده انقلاب فرانسه است که
يک نوع حسرت درآلمان هاي روشنفکر به وجود آورده بود بخصوص اگر حمله ناپلئون
به آلمان و تسخير آلمان را در نظر بگيريم و حسرت هگل در زمان رژه لشکر
ناپلئون در خيابان هاي آلمان را در نظر بگيريم، مي بينيم که اين حسرت به
“دولت گرايي مقدس” هگل تبديل شد تا بتواند اين پيروزي را تفسير کند. پس اگر
سکولاريسم را به دولت گرايي تعريف مي کنيم به خوبي خط سکولاريسم در مصادره
اموال کليسا و نيز خدمات آموزشي و بهداشتي به نفع دولت در تاريخ غرب روشن مي
شود و دولت گرايي، يعني يک نوع “استبدادگرايي سکولاريستي” که در قالب ناپلئون
در فرانسه سپس هيتلر در آلمان و آنگاه رضاشاه در ايران به وجود آمد (براي فهم
نکته فوق به برخورد هيتلر با قبر ناپلئون در سفر به پاريس و عشق رضاشاه به
ناپلئون و ساخت قبر او به شکل قبر ناپلئون که در خاطرات تاج الملوک آمده است
توجه شود.) اين استبداد در نتيجه “سکولاريسم” معرفتي به وجود مي آيد؛ يعني
مصادره مفاهيم ديني براي به وجود آوردن مفاهيم سکولار و اين استبداد دوباره
به نوبت بر مصادره مفاهيم مذهبي بر مفاهيم سکولار نيز تاثير مي گذارد؛ قسمت
اول زماني رخ مي دهد که سکولاريسم جهان را کوچک و کوتاه و تنگ و تاريک مي کند
تا بتواند آن را در چارچوب معرفتي خود بگنجاند و اين جهان شناسي به يک نوع
“تعين گرايي معرفتي” و از آن به يک نوع “تعين گرايي ساختاري” تبديل مي شود که
به همان معناي استبداد ناپلئوني و هيتلري و رضاشاهي براي سکولاريزه و
استانداردسازي معرفت و ساختار بوده که ريشه در دولت گرايي سکولاريسم دارد
(کارهاي پوپر در “جامعه باز و دشمنانش” و “حدس ها، ابطال ها و جهان سوم” آنها
بر مطالب فوق تاکيد مي کند. به همين دليل سکولاريسم از خشونت به وجود آمد و
به شدت خشونت آور شد، خشونت اولي از ناپلئون و برخورد شديد او با کليسا آغاز
شد و به جنگ هاي هولناک و وحشتناک جهاني اول و دوم و جنگ هاي منطقه اي پس از
آن دو جنگ منتهي شد و قرن بيستم که قرن سکولار بود، خشن ترين قرن بشري نام
گرفت و در اين قرن تاريخ ميليون ها کشته و زخمي را در حافظه خود ثبت نمود و
در پي آن جنگ ها خانواده، زندگي بشري و محيط زيست سخت مورد تعرض و تجاوز واقع
شدند. سکولاريسم همه مفاهيم مذهب را براي توليد مفاهيم خود مصادره کرد واين
مصادره از بي معناسازي اين مفاهيم آغاز شد؛ مانند بي معناسازي مفهوم کليسا و
تبديل آن به دولت يا بي معناسازي انسان کامل (مسيح) و تبديل آن به مستبدان
بزرگ (چون ناپلئون، هيتلر و رضاشاه) و ديگر بي معناسازي فطرت و بي معناسازي
جهان شمولي ديني به جهاني سازي کالايي و سرمايه داري و سوسياليستي. به همين
دليل هر مفهوم اصلي در علوم انساني را بايد در اروپاي شرقي ريشه يابي کرد در
غير اين صورت به عمق علوم انساني نخواهيم رسيد. به دليل فوق آلمان که مرکز
نظريه پردازي علوم انساني در غرب است، هميشه از مذهب شروع مي کند، به همين
دليل محافظه کاري بر آلمان حکومت مي کند و در آلمان يک خط موازي و رقيب جهان
بيني محور در کنار سکولاريسم معرفتي وجود داشته است که در قالب پديدارشناسي و
اگزيستانسياليسم و فلسفه حيات گرا تجلي و تجسم مي يابد و مورد غضب روشنفکري
غرب و سکولارهاي غربي واقع مي شوند. استعمار يک مفهوم مصادره شده مذهب توسط
سکولاريسم براي استانداردسازي معرفت و ساختار جهاني بود که اولين مکاني که
مورد استعمار و خشونت سکولاريستي واقع شد، شرق و خاورميانه بود و پدر عملي
سکولاريسم يعني ناپلئون به منطقه خاورميانه و شمال آفريقا لشکر کشيد و کشتاري
از مردم فلسطين کرد که به علت کثرت جسد، نتوانست در شهرهاي فلسطين بماند (جلد
يازدهم تاريخ ويل دورانت.) پس سکولاريسم به تاريک سازي شرق نوراني و اشراقي
با خشونت تمام اهتمام ورزيد (مانند تعطيلي حوزه هاي علميه و حمله به فلسفه
اسلامي در زمان رضا شاه.) پسامدرنيسم که شکل غربي شده عرفان شرقي است، در قرن
بيست و يکم در فرانسه (يعني حوزه جغرافيايي لائيسم و سکولاريسم) به منصه ظهور
مي رسد تا از تنگاي بي معنايي سکولاريسمي و از بحران ساختاري، اخلاقي و معنوي
جامعه رهايي يابند. برخورد ميشل فوکو پدر پست مدرنيسم با انقلاب اسلامي
ايران، اعلاميه ژاک شيراک در باب مذهب از طرف حزب محافظه کار و اعلاميه
اتحاديه اروپا در باب اديان ابراهيمي بر نکته فوق صحه مي گذارد.
برگرفته از سايت روزنامهء «رسالت»:
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1459537
|